کلیم همدانی- غزل شماره 158
آن درد که استخوان شکن نیست
معمارِ کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنایی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگی است
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دستِ بادزن نیست
ایّامِ سیاهِ توبۀ ما
زلفی است که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی، کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست