کلیم همدانی- غزل شماره 118
جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شاد است
ز یمنِ جور تو اقلیمِ درد آباد است
اجل ز هر غمم آزاد کرد و دانستم
که شمع را اگر آسایشی است از باد است
به آن رسیده که رامم شود، رمش ندهی
دمی به خواب شو ای بخت، وقت امداد است
بهشت حقّ بنی آدم است، دل خوش دار
که مانده از پدر این باغ و وقف اولاد است!
ز شرم قدّ تو در باغ، سرو پا بر جا
چو بندگان بگریزد، اگرچه آزاد است
هنوز تیشه سر از پیش بر نمی دارد
ز بس که منفعل از سعیهای فرهاد است
کسی که زلف به پایت فتاده می بیند
گمان برد که ز شمشاد سایه افتاد است
هلاکِ همّتِ مرغِ شکسته بالِ دلم
که از شکاف قفس در کمین صیّاد است
چه حاجت است به قاصد، که نامه های کلیم
به دست آه، روان همچو کاغذ باد است