پروین اعتصامی
قطعه شماره 20
گل و خاک
صبحدم، تازه گلی خودبین گفت
کز چه خاک سیهم در پهلوست؟
خاک خندید: که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را
ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است
که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا
چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی
زانکه افتادگی ام خصلت و خوست
تو، به دلجویی خود مغروری
نشنیدی که فلک، عربده جوست
من اگر تیره و گر ناچیزم
هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد رویید
خاک، هر سوی بود، گل زان سوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست
چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار
همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است
خاک و خشتی که به برج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن
که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم
که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است به دیدن گردو
نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما
زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند
همه را، لقمه ی گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است
اندرین بحر، نه کشتی، نه گروست
کوش تا جامه ی فرصت ندری
درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری
نه سبویی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی
عمر، آویخته از یک سر موست