پروین اعتصامی – قصیده شماره 28
کارگه اخضر
کارها بود در این کارگه اخضر
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
سر این رشته گرفتی و ندانستی
که هریمنش گرفتست سر دیگر
موجها کرده مکان در لب این دریا
شعله ها گشته نهان در دل این مجمر
تو ندانم به چه امید نهادستی
کاله ی خویش در این کشتی بی لنگر
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر
به نگردد دگر آزرده ی این پیکان
برنخیزد دگر افتاده ی این خنجر
در شیطان در ننگست، بر آن منشین
ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر
آشیان ها به نمی ریخته این باران
خانمان ها به دمی سوخته این اخگر
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر
می روی مست ز بیغوله و می آید
با تو این دزد فریبنده ی غارتگر
سبک آن مرغ که ننشست بدین پستی
خنک آن دیده که نغنود درین بستر
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
ورنه برپرد و گردد تبه این شکر
بی خبر می رود این شبرو بی پروا
ناگهان میکشد این گیتی دون پرور
هوشیاری نبود در پی این مستی
جهد کن تا نخوری باده از این ساغر
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
کور را کور نشد هیچگهی رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور به هر پای فشاندن سر
همچو طاوس به گلزار حقیقت شو
همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر
کشته ی حرص نیاورد بر تقوی
لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر
چند با اهرمن تیره دلی همره
نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه به پاکان بین
دیده حق بین کن و آنگاه به حق بنگر
چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
روح را به ز فضیلت نبود زیور
سخن از علم سماوات چه میرانی
ای که نشناخته ای باختر از خاور
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چَه کند در افتاد به چاه اندر
گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری
بر دل خلق مزن بی سببی نشتر
مطلب روزی ننهاده که با کوشش
نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتی و بدگهری زینسان
نخل پر میوه وناچیز بود عرعر
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور
چه شدی بسته ی این محبس بی روزن
چه شدی ساکن این کنگره ی بی در
سر خود گیر و از این دام گریزان شو
دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر
نسزد تشنه همی عمر به سر بردن
به امیدی که نمکزار شود کوثر
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
که چو طفلت بفریبند به انگشتر
زنگ خودبینی از آیینه ی دل بزدا
گر آلودگی از چهره ی جان بستر
ای که پویی ره امید شب تیره
باش چون رهروی آگاه ز جوی و جر
چو رود غیبت و هنگام حضور آید
تو چه داری که توان برد بدان محضر
سود و سرمایه به یک بار تبه کردی
نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقه ی خرمن خود گشتی
چه همی نالی ازین توده ی خاکستر
نبرد هیچ به غیر از سیهی با خود
هر که زانگشت فروشان طلبد عنبر
بید خرما و تبر خون ندهد میوه
دیو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آن است که آزاده بود، پروین
بانو آن است که باشد هنرش زیور