بشکست چو زلف سیه مشک فشان را

وفایی مهابادی – غزل شماره 9

بشکست چو زلف سیه مشک فشان را

بشکست دگر رونق و بو، عنبر و بان را

در ابروَت از عارض و مژگان به خیالم

یک جا نبود مهر و مه و تیر و کمان را

زلف تو بلای دل و خط، فتنه ی دل هاست

خونین دل از این پیر و جوان پیر و جوان را

فریاد از آن چشم غزالانه که کردند

در سلسله ی زلف تو صد شیر ژیان را

تا چشم من غم زده سیراب جهان است

یک سرو نرسته است چو تو باغ جهان را

خون گشت دل و دیده ی من موی برآورد

از بس که به دل گریه کنم موی میان را

گفتم که کنم شکوه ز هجران تو، زلفت

در گردنم افتاد و فرو بست فغان را

بی شمع رخت روز، شب خلوتیان است

یک روز برافروز شب خلوتیان را

زین جام و سبو طی نشود تشنگی ما

ساقی به بغل گیر سبک رطل گران را

از کشمکش دهر تو آنست “وفایی”

در چشم کشد خاک در دیر مغان را

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها