ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو

وفایی مهابادی – غزل شماره 61

ای دلبرا! ای دلبرا! جانم فدای جان تو

دین و دل و ایمان من قربان یک فرمان تو

با دین و ایمان مرا، کاری نباشد دلبرا

این بس که باشم روز و شب دیوانه و حیران تو

گر دل به گلشن خوش کنم، ور دیده بر ماه افکنم

از گل مرادم بوی توست، از مه رخ رخشان تو

خوش تر ز باغ و بوستان، بهتر ز گلزار جنان

با یاد تو گر جان دهم در گوشه ی زندان تو

از روح اعظم بهتر است، از باغ جنت خوش تر است

بویی که می آید مرا از جانب بستان تو

با این سر آشفته ام، استاده در میدان غم

باشد گهی غلتان شوم، چون گوی در چوگان تو

آسوده جان و دل شود، در سایه ی نور ابد

بر هر که تابد یک زمان، مهر رخ تابان تو

من تشنه و دل سوخته، تو چشمه ای افروخته

بگذار تا جان را دهم، بر چشمه ی حیوان تو

گریم چو بلبل هر زمان، با صد هزاران داستان

شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو

من بنده ی آواره ام، سرگشته و بیچاره ام

تو پادشاه رحمتی، دست من و دامان تو

با آنکه هستم رو سیاه، دارم بسی جرم و گناه

نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو

گر زانکه بگذاری مرا یا آنکه بنوازی مرا

روی من و خاک درت، چشم من و احسان تو

گر من بسی بد کرده ام، من درخور خود کرده ام

باری تو از روی کرم آن کن که باشد شان تو

آخر نگاهی از کرم، بر جان پر درد و الم

سوزد “وفایی” تا به کی در آتش هجران تو؟

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها