به جان آمد دلم تا کی دل، ای جان، بی دوا باشد

وفایی مهابادی – غزل شماره 39

به جان آمد دلم تا کی دل، ای جان، بی دوا باشد

نگاهی کن به دل کاین یک نگاهم اکتفا باشد

اگر در وحدتم از کثرت حیرت نی ام خالی

دهانت از تبسم تا فنای پر بقا باشد

ز جا برخیز تا طوفی کنم گرد سرت گردم

نماز عاشقان را در قیامت هم قضا باشد

به جز دلبر نمی گویم غم دل با کسی زان رو

غم دل با کسی گویم که با دل آشنا باشد

گرفتم قبله در دست آمد و عمری در احرامم

چه سود این سعی بی حاصل اگر دل بی صفا باشد

چنین از خنجر ناز تو خون می بارد از هر سو

به عالم هر که را بینی شهید کربلا باشد

به چشمان سیه بردی دل و دین “وفایی” را

تو را آهوی چین گفتم خطا نبود روا باشد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها