ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را

وفایی مهابادی – غزل شماره 11

ز دست خود مده ای دیده یاد زلف مشکین را

که این ظلمت فزاید روشنایی چشم خونین را

ز عشق روی او شد دل اسیر غمزه ی چشمش

چو در گلشن به چنگ افتد کبوتر بچه شاهین را

پریشان هر زمان گیسو به رخسار عرقناکش

تماشا خوش بود شب در کنار ماه، پروین را

ز مژگان تو ویران گشت دل زان رو همی نالم

که چندین رخنه کرده است این کج آیین، کعبه ی دین را

به هر چشمی ازان چون کوه کن، من جوی خون دانم

که بر شکرلبان خسرو نبینم جز تو شیرین را

همی سوزم همی نالم گه از دل گاه از دلبر

بگو مطرب، کجا ساقی دوای جان غمگین را

نسب از کله ی جم دارد، از روی ادب پر کن

به چشم کم مبین ساقی تو این جام سفالین را

“وفایی” جز خدا بینی به کوی می کشان نبود

ز سیر طوف این گلشن چه حاجت چشم خودبین را

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها