وحشی بافقی- غزل شماره 238
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق میگوید: که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید: که باکی نیست گو دشوار باش
وصل، خواری بر دهد ای طایرِ بستانْ پرست
گُلْسِتان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر منّت دار باش
صبر خواهم کرد وحشی از غمِ نادیدنش
من چو خواهم مُرد گو از حسرتِ دیدار باش