ای پسر هان و هان تو را گفتم

نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 8

در نصیحت فرزند خویش محمد

ای پسر هان و هان تو را گفتم

که تو بیدار شو که من خفتم

چون گل باغ سرمدی داری

مهر نام محمدی داری

چون محمد شدی ز مسعودی

بانک بر زن به کوس محمودی

سکه بر نقش نیکنامی بند

کز بلندی رسی به چرخ بلند

تا من آنجا که شهر بند شوم

از بلندیت سربلند شوم

صحبتی جوی کز نکونامی

در تو آرد نکو سرانجامی

همنشینی که نافه بوی بود

خوبتر زانکه یافه گوی بود

عیب یک همنشست باشد و بس

کافکند نام زشت بر صد کس

از در افتادن شکاری خام

صد دیگر در اوفتند به دام

زر فرو بردن یکی محتاج

صد شکم را دریده در ره حاج

در چنین ره مخسب چون پیران

گرد کن دامن از زبون گیران

تا بدین کاخ باژگونه نورد

نفریبی چو زن که مردی مرد

رقص مرکب مبین که رهوارست

راه بین تا چگونه دشوارست

گر بر این ره پری چو باز سپید

دیده بر راه دار چون خورشید

خاصه کاین راه راه نخچیر است

آسمان با کمان و با تیر است

آهنت گر چه آهنیست نفیس

راه سنگست و سنگ مغناطیس

بار چندان بر این ستور آویز

که نماند بر این گریوه تیز

چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ

راه بر دل فراخ دار نه تنگ

بس گره کو کلید پنهانیست

پس درشتی که در وی آسانیست

ای بسا خواب کو بود دلگیر

واصل آن دل خوشیست در تعبیر

گرچه پیکان غم جگر دوزست

درع صبر از برای این روزست

عهد خود با خدای محکم‌دار

دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار

چون تو عهد خدای نشکستی

عهده بر من کز این و آن رستی

گوهر نیک را ز عقد مریز

وآنکه بد گوهرست ازو بگریز

بدگهر با کسی وفا نکند

اصل بد در خطا خطا نکند

اصل بد با تو چون شود معطی

آن نخواندی که ” اصل لایخطی ”

کژدم از راه آنکه بدگهرست

ماندنش عیب و کشتنش هنرست

هنرآموز کز هنرمندی

درگشایی کنی نه دربندی

هرکه ز آموختن ندارد ننگ

در برآرد ز آب و لعل از سنگ

وانکه دانش نباشدش روزی

ننگ دارد ز دانش‌آموزی

ای بسا تیز طبع کاهل کوش

که شد از کاهلی سفال فروش

وای بسا کور دل که از تعلیم

گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم

نیم خورد سگان صید سگال

جز به تعلیم علم نیست حلال

سگ به دانش چو راست رشته شود

آدمی شاید ار فرشته شود

خویشتن را چو خضر بازشناس

تا خوری آب زندگی به قیاس

آب حیوان نه آب حیوانست

جان با عقل و عقل با جانست

جان چراغست و عقل روغن او

عقل جانست و جان ما تن او

عقل با جان عطیه احدیست

جان با عقل زنده ابدیست

حاصل این دو جز یکی نبود

کان دو داری در این شکی نبود

تا از ین دو به آن یکی نرسی

هیچکس را مگو که هیچ کسی

کان یکی یافتی دو را کم زن

پای بر تارک دو عالم زن

از سه بگذر که محملی نه قویست

از دو هم درگذر که آن ثنویست

سر یک رشته گیر چون مردان

دو رها کن سه را یکی گردان

تا ز ثالث ثلثه جان نبری

گوی وحدت بر آسمان نبری

زین دو چون کم شدی فسانه مگوی

چون یکی یافتی بهانه مجوی

تا بدین پایه دسترس باشد

هرچ ازین بگذرد هوس باشد

تا جوانی و تندرستی هست

آید اسباب هر مراد به دست

در سهی سرو چون شکست آید

مومیایی کجا به دست آید

تو که سرسبزی جهان داری

ره کنون رو که پای آن داری

در ره دین چو نی کمر بربند

تا سرآمد شوی چو سرو بلند

من که سرسبزیم نماند چو بید

لاله زرد و بنفشه گشت سپید

باز ماندم ز ناتنومندی

از کله‌داری و کمربندی

خدمتی مردوار می‌کردم

راستی را کنون نه آن مردم

روزگارم گرفت و بست چنین

عادت روزگار هست چنین

نافتاده شکسته بودم بال

چون فتادم چگونه باشد حال

احمدک را که رخ نمونه بود

آبله بر دمد چگونه بود

گر چه طبعم ز سایه بر خطرست

سایبانم شمایل هنرست

سایه‌ای در جهان ندارد کس

کو بره نیست پیش و گرگ از پس

هیچکس ننگرم ز من تأمن

که نشد پیش دوست و پس دشمن

چون قفا دوستند مشتی خام

روی خود در که آورم به سلام

گر چه برنایی از میان برخاست

چه کنم حرص همچنان برجاست

تا تن سالخورده پیرتر ست

آز او آرزوپذیرتر ست

گویی این سکه نقد ما دارد

یا همه کس خود این بلا دارد

بازدار ای دوا کن دل من

از زمین بوس هر کسی گل من

تیرگی چند روشنایی ده

چون شکستیم مومیایی ده

آنچه زو خاطرم پریشانست

بکن آسان که بر تو آسانست

گردنی دارم از رسن رسته

مکنم زیر بار خس خسته

من که قانع شدم به دانه ی خویش

سرورم چون صدف به خانه ی خویش

سروری به که یار من باشد

سرپرستی چه کار من باشد

شیر از آن پایه بزرگی یافت

که سر از طوق سرپرستی تافت

نانی از خوان خود دهی به کسان

به که حلوا خوری ز خوان خسان

صبح چون برکشید دشنه ی تیز

چند خسبی نظامیا برخیز

کان نو کن ز رنج خویش مرنج

باز کن بر جهانیان در گنج

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها