نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 7
ستایش سخن و حکمت و اندرز
آنچه او هم نوست و هم کهن است
سخن است و در این سخن سخن است
زآفرینش نزاد مادر کن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن
تا نگویی سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
چون بری نام هر که را خواهی
سر برآرد ز آب چون ماهی
سخنی کو چو روح بیعیب است
خازن گنج خانه ی غیب است
قصه ی ناشینده او داند
نامه ی نانبشته او خواند
بنگر از هرچه آفرید خدای
تا ازو جز سخن چه ماند به جای
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
باز دانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند باقی ماند
چون تو خود را شناختی به درست
نگذری گر چه بگذری ز نخست
وانکسان کز وجود بی خبرند
زین در آیند وزآن دگر گذرند
روزنه بیغبار و در بیدود
کس نبیند در آفتاب چه سود
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
بالغانی که بلغه ی کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
صاحب مایه دوربین باشد
مایه چون کم بود چنین باشد
مرد با مایه را گر آگاهست
شحنه باید که دزد در راهست
خواجه چین که نافهبار کند
مشک را ز انگژه حصار کند
پر هدهد به زیر پر عقاب
گوی برد از پرندگان به شتاب
زآفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بیخطران
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دو پای اوفتد همی در دام
هر کجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکمواریست
با همه خورد و برد ازین انبار
کم نیاید جوی به آخر کار
جو به جو هر چه زوستانی باز
یک به یک هم بدو رسانی باز
شمع وارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید
آن مفرح که لعل دارد و دُر
خنده کم شد است و گریه پر
هر کسی را نهفته یاری هست
دوستی هست و دوستداری هست
خرد است آن کز او رسد یاری
همه داری اگر خرد داری
هر که داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیو نهاد
وان فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است
در ازل بود آنچه باید بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نیک نیست بد باشد
با تن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی
همتی را که هست نیک اندیش
نیکویی پیشه نیکی آرد پیش
آنچنان زی که گر رسد خاری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وآن نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگیرد کس
پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پیش ناشتا منشان
ور خوری جمله را به خوان بنشان
پیش مفلس زر زیاده مسنج
تا نپیچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی
آدمی نز پی علف خواریست
از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آیی
تا به خلقت جهان بیارایی
چون گل آن به که خوی خوشداری
تا در آفاق بوی خوش داری
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هر که او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن
هم برآن خوست وقت جان دادن
وآنکه زاده بود به خوش خویی
مردنش هست هم به خوشرویی
سختگیری مکن که خاک درشت
چون تو صد را ز بهر نانی کشت
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود
گر کسی پرسدت که دانش پاک
ز آدمی خیزد آدمی از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست
نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنی
خیمه در کام اژدها نزنی
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد به درست
گر سگی خود بود مرقعپوش
سگ دلی را کجا کند فرموش
دوستانی که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
چون مگس بر سیه سپید خزند
هر دو را رنگ برخلاف رزند
به کز این رهزنان کناره کنی
بر خود این چار بند پاره کنی
در چنین دور کاهل دین پستند
یوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چیز
به بدی و به بد پسندی نیز
حاش لله که بندگان خدای
این چنین بند بر نهند به پای
از پی دوزخ آتش انگیزند
نفط جویند و طلق را ریزند
خیز تا فتنه زیر پای آریم
شرط فرمانبری به جای آریم
به جوی زر نیازمندی چند
هفت قفلی و چاربندی چند
لاله را بین که باد رخت ربود
از پی یک دو قلب خونآلود
چون درمنه درم ندارد هیچ
باد در پیکرش نیارد هیچ
گنج بر سر مشو چو ابر سفید
پای بر گنج باش چون خورشید
تا زمینی کز ابر تر گردد
از زمین بوش تو به زر گردد
کیسه ی زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان
تو به زر چشم روشنی و به دست
چشم روشن کن جهان خردست
زر دو حرفست هر دو بیپیوند
زین پراکنده چند لافی چند
دل مکن چون زمین زر آکنده
تا نگردی چو زر پراکنده
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش
هر ترازو که گرد زر گردد
سنگسار هزار در گردد
کرده گیرت به هم به بانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند
آمده لاابالیی برده
سیم کش زنده سیم کش مرده
زر به خوردن مفرح طرب است
چون نهی رنج و بیم را سبب است
آنکه خود را ز رنج و بیم کشی
زر پرستی بود نه سیم کشی
ابلهی بین که از پی سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
به که دل زان خزانه برداری
که ازو رنج و بیم برداری
تشنه را کی نشاط راه افتد
کی زید گر در آب چاه افتد
آنچ زو بگذرد و بگذاری
چند بندی و چند برداری
خانه دیو شد جهان بشتاب
تا نگردی چو دیو خانه خراب
خانه دیو دیو خانه بود
گر خود ایوان خسروانه بود
چند حمالی جهان کردن
در زمین حمل زر نهان کردن
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری
خاک و بادی که با تو مختلف است
خاک بیالف و باد بیالف است
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش
آری آن را که در شکم دهل است
برگ تتماج به ز برگ گل است
به که دندان کنی ز خوردن پر
تا گرامی شوی چو دانه ی دُر
شانه کو را هزار دندانست
دست در ریش هر کسی زانست
تا رسیدن به نوشداروی دهر
خورد باید هزار شربت زهر
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نوالهای یابی
صد جگر پار شده به هر سویی
تا در آمد پی ای به پهلویی
گردن صد هزار سر بشکست
تا یکی گرده ران ز گردن رست
آن یکی پا نهاده بر سر گنج
وین ز بهر یکی قراضه برنج
نیست چون کار بر مراد کسی
بیمرادی به از مراد بسی
هر مرادی که دیر یابد مرد
مژده باشد به عمر دیر نورد
دیر زی به که دیر یابد کام
کز تمامیست کار عمر تمام
لعل کو دیر زاد دیر بقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست
چند چون شمع مجلس افروزی
جلوهسازی و خویشتنسوزی
پای بگشای ازین بهیمی سم
سر برون آر ازین سفالین خم
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چار میخ بکن
بر چنین چاه بوریا بر سر
مرده چون سنگ و بوریا مگذر
زنده چون برق میر تا خندی
جان خدایی به از تنومندی
گر مریدی چنانک رانندت
بر رهی رو که پیر خوانندت
از مریدان بیمراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش
من که مشکل گشای صد گرهم
دهخدای ده و برون دهم
گر درآید ز راه مهمانی
کیست کو در میان نهد خوانی
عقل داند که من چه میگویم
زین اشارت که شد چه میجویم
نیست از نیستی شکست مرا
گله زآن کس که هست هست مرا
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دو غبای خوش نخورند
تا در این کوره طبیعت پز
خامیی داشتم چو میوه رز
روزگارم به حصر می میخورد
توتیاهای حصر می میکرد
چون رسیدم به حد انگوری
میخورم نیشهای زنبوری
می که جز جرعه زمین نبود
قدر انگور بیش ازین نبود
بر طریقی روم که رانندم
لاجرم آب خفته خوانندم
آب گویند چون شود در خواب
چشمه ی زر بود نه چشمه ی آب
غلطند آب خفته باشد سیم
یخ گواهی دهد بر این تسلیم
سیم را کی بود مثابت زر
فرق باشد ز شمس تا به قمر
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاصه آنگه که باژگونه بود
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد
مرد آهن فروش زر پوشد
کآهنی را به نقره بفروشد
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار
از جهان این جنایتم سخت است
کز هنر نیست دولت از بخت است
آن مبصر که هست نقدشناس
نیم جو نیستش ز روی قیاس
وآنکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش
چون چنین است کار گوهر و سیم
از فراغت چه برد باید بیم
چند تیمار ازین خرابه کشیم
آفتابی در آفتابه کشیم
آید آواز هر کس از دهلیز
روزی آواز ما برآید نیز
چون من این قصه چند کس گفتند
هم در آن قصه عاقبت خفتند
واجب آن شد که کار دریابم
گر نگیرد چو دیگران خوابم
راه رو را بسیچ ره شرطست
تیز راندن ز بیمگه شرطست
میروم من خرم نمیآید
خود شدن باورم نمیآید
آنگه از رفتنم خبر باشد
کآشیانم برون در باشد
چند گویای بی خبر بودن
دیده در بسته در بر آمودن
یک ره از دیده ها فرامش باش
محرم راز باش و خامش باش
تا بدانی که هر چه میدانی
غلطی یا غلط همیخوانی
پیل بفکن که سیل ره کندست
پیلکی های چرخ بین چندست
خاک را پیل چرخ کرده مغاک
به چنین پیل گل ندارد باک؟
بنگر اول که آمدی ز نخست
زآنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زین دو پیل ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
وام دریا و کوه در گردن
با فلک رقص چون توان کردن
کوش تا وام جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
چون ز بار جهان نداری جو
در جهان هر کجا که خواهی رو
پیش از آنت فکند باید رخت
کافسرت را فرو کشند از تخت
روز باشد که صد شکوفه ی پاک
از غبار حسد فتد بر خاک
من که چون گل سلاح ریختهام
هم ز خار حسد گریختهام
تا مگر دلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم
ره در این بیمگاه تا مردن
این چنین میتوان به سر بردن
چون گذشتم ازین رباط کهن
گو فلک را هر آنچه خواهی کن
چند باشی نظامیا در بند
خیز و آوازهای برآر بلند
جان درافکن به حضرت احدی
تا بیابی سعادت ابدی
گوش پیچیدگان مکتب کن
چون درآموختند لوح سخن
علم را خازن عمل کردند
مشکل کاینات حل کردند
هرکسی راه خوابگاهی رفت
چون که هنگام خوابش آمد خفت