نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 55
شکایت کردن مظلوم پنجم
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصدگاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرایی
حلقه در گوش من به مولایی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهایی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف میشد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کد خداییم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافتهای
یا به خروار گنج یافتهای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانه ی خام
و آخر کار دردمندم کرد
بنده ی خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز