نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 54
شکایت کردن مظلوم چهارم
چارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درم خریده من
وز ولی نعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون برآشفتم از جدایی او
راه جستم به روشنایی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سالست کز ستمکاری
داردم بیگنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها