نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 52
شکایت کردن مظلوم دوم
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیایی بود
کآشناییش روشنایی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوهها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان من است
چون فروشم که عیشدان من است
هرکسی را در آتشی داغیست
من بیچاره را همین باغیست
باغ پندار کان توست مدام
من تو را باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
وآنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ داد و گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد