نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 49
اندرز گرفتن بهرام از شبان
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زآتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گله ای گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
وآسمان را لگامگیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وآنگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ماحضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زآنچه پرسم خبر دهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانه خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفه کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس میداشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه میداشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاهتر به کار از من
پاسبانتر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم میبود
کز گله گوسفند کم میبود
ده ده و پنج پنچ میپرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پایی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کآمد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد میافشاند
گه دم و گه دبوس میجنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گلهای را به دست گرگ بماند
گلهای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تا کند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازآن سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانه پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرحهای ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور