بود مردی به مصر ماهان نام

نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 43

افسانه

بود مردی به مصر ماهان نام

منظری خوبتر ز ماه تمام

یوسف مصریان به زیبایی

هندوی او هزار یغمایی

جمعی از دوستان و همزادان

گشته هریک به روی او شادان

روزکی چند زیر چرخ کبود

دل نهادند بر سماع و سرود

هریک از بهر آن خجسته چراغ

کرده مهمانیی به خانه و باغ

روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد

آمد او را به باغ مهمان برد

بوستانی لطیف و شیرین کار

دوستان زو لطیف‌تر صدبار

تا شب آنجا نشاط می‌کردند

گاه می گاه میوه می‌خوردند

هر زمان از نشاط پرورشی

هر دم از گونه دگر خورشی

شب چو از مشک برکشید علم

نقره را قیر درکشید قلم

عیش خوش بودشان در آن بستان

باده در دست و نغمه در دستان

هم در آن باغ دل گرو کردند

خرمی تازه عیش نو کردند

بود مهتابی آسمان افروز

شبی الحق به روشنایی روز

مغز ماهان چو گرم شد ز شراب

تابش ماه دید و گردش آب

گرد آن باغ گشت چون مستان

تا رسید از چمن به نخلستان

دید شخصی ز دور کآمد پیش

خبرش داد از آشنایی خویش

چون که بشناختش همالش بود

در تجارت شریک مالش بود

گفت چون آمدی بدین هنگام

نه رفیق و نه چاکر و نه غلام

گفت کامشب رسیدم از ره دور

دلم از دیدنت نبود صبور

سودی آورده‌ام برون ز قیاس

زان چنان سود هست جای سپاس

چون رسیدم به شهر بیگه بود

شهر در بسته خانه بیره بود

هم در آن کاروانسرای برون

بردم آن‌بار مهر کرده درون

چون شنیدم که خواجه مهمانست

آمدم باز رفتن آسانست

گر تو آیی به شهر به باشد

داور ده صلاح ده باشد

نیز ممکن بود که در شب داج

نیمه سودی نهان کنیم از باج

دل ماهان ز شادمانی مال

برگرفت آن شریک را دنبال

در گشادند باغ را ز نهفت

چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

هردو در پویه گشته باد خرام

تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

پیش می‌شد شریک راه نورد

او به دنبال می‌دوید چو گرد

راه چون از حساب خانه گذشت

تیر اندیشه از نشانه گذشت

گفت ماهان ز ما به فرضه نیل

دوری راه نیست جز یک میل

چار فرسنگ ره فزون رفتیم

از خط دایره برون رفتیم

باز گفتا مگر که من مستم

بر نظر صورتی غلط بستم

او که در رهبری مرا یارست

راه دانست و نیز هشیارست

همچنان می‌شدند در تک و تاب

پس رو آهسته پیشرو به شتاب

گرچه پس رو ز پیش رو می‌ماند

پیش رو باز مانده را می‌خواند

کم نکردند هردو زان پرواز

تا بدان گه که مرغ کرد آواز

چون پر افشاند مرغ صبحگهی

شد دماغ شب از خیال تهی

دیده مردم خیال پرست

از فریب خیال بازی رست

شد ز ماهان شریک ناپیدا

ماند ماهان ز گمرهی شیدا

مستی و ماندگی دماغش سفت

مانده و مست بود بر جا خفت

اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند

خفته تا وقت نیم روز بماند

چون ز گرمای آفتاب سرش

گرمتر گشت از آتش جگرش

دیده بگشاد بر نظاره راه

گرد بر گرد خویش کرد نگاه

باغ گل جست و گل به باغ ندید

جز دلی با هزار داغ ندید

غار بر غار دید منزل خویش

مار هر غار از اژدهایی بیش

گرچه طاقت نماند در پایش

هم به رفتن پذیره شد رایش

پویه می‌کرد و زور پایش نه

راه می‌رفت و رهنمایش نه

تا نزد شاه شب سه پایه خویش

بود ترسان دلش ز سایه خویش

شب چو نقش سیاه‌کاری بست

روزگار از سپیدکاری رست

بی‌خود افتاد بر در غاری

هر گیاهی به چشم او ماری

او در آن دیوخانه رفته ز هوش

کآمد آواز آدمیش به گوش

چون نظر برگشاد دید دو تن

زو یکی مرد بود و دیگر زن

هردو بر دوش پشتها بسته

می‌شدند از گرانی آهسته

مرد کو را بدید بر ره خویش

ماند زن را به جای و آمد پیش

بانگ بر زد برو که هان چه کسی

با که داری چو باد هم نفسی

گفت مردی غریب و کارم خام

هست ماهان گوشیارم نام

گفت کاینجا چگونه افتادی

کین خرابی ندارد آبادی

این بر و بوم جای دیوان است

شیر از آشوبشان غریوان است

گفت لله و فی الله‌ای سره مرد

آن کن از مردمی که شاید کرد

که من اینجا به خود نیفتادم

دیو بگذار کآدمیزادم

دوش بودم به ناز و آسانی

بر بساط ارم به مهمانی

مردی آمد که من همال توام

از شریکان ملک و مال توام

زان بهشتم بدین خراب افکند

گم شد از من چو روح گشت بلند

با من آن یار فارغ از یاری

یا غلط کرد یا غلط کاری

مردمی کن تو از برای خدای

راه گم کرده را به من بنمای

مرد گفت ای جوان زیباروی

به یکی موی رستی از یک موی

دیو بود آنکه مردمش خوانی

نام او هایل بیابانی

چون تو صد آدمی زره بر دست

هر یکی بر گریوه ای مردست

من و این زن رفیق و یار توایم

هر دو امشب نگاهدار توایم

دل قوی کن میان ما بخرام

پی ز پی بر مگیر و گام از گام

رفت ماهان میان آن دو دلیل

راه را می‌نوشت میل به میل

تا دم صبح هیچ دم نزدند

جز پی یکدگر قدم نزدند

چون دهل برکشید بانگ خروس

صبح بر ناقه بست زرین کوس

آن دو زندان که بی کلید شدند

هر دو از دیده ناپدید شدند

باز ماهان در اوفتاد ز پای

چون فرو ماندگان بماند به جای

روز چون عکس روشنایی داد

خاک بر خون شب گوایی داد

گشت ماهان در آن گریوه تنگ

کوه بر کوه دید جای پلنگ

طاقتش رفت از آنکه خورد نبود

خورشی جز دریغ و درد نبود

بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد

اندک اندک به جای نان می‌خورد

باز ماندن ز راه روی نداشت

ره نه و رهروی فرو نگذاشت

تا شب آن روز رفت کوه به کوه

آمد از جان و از جهان به ستوه

چون جهان سپید گشت سیاه

راهرو نیز باز ماند ز راه

در مغاکی خزید و لختی خفت

روی خویش از روندگان بنهفت

ناگه آواز پای اسب شنید

بر سر راه شد سواری دید

مرکب خویش گرم کرده سوار

در دگر دست مرکبی رهوار

چون درآمد به نزد ماهان تنگ

پیکری دید در خزیده به سنگ

گفت کای ره‌نشین زرق نمای

چه کسی و چه جای توست اینجای

گر خبر باز دادی از رازم

ور نه حالی سرت بیندازم

گشت ماهان ز بیم او لرزان

تخمی افشاند چون کشاورزان

گفت کای ره‌نورد خوب خرام

گوش کن سرگذشت بنده تمام

وآنچه دانست از آشکار و نهفت

چون نیوشنده گوش کرد بگفت

چون سوار آن فسانه زو بشنید

در عجب ماند و پشت دست گزید

گفت بردم به خویشتن لاحول

که شدی ایمن از هلاک دو هول

نر و ماده دو غول چاره گرند

کآدمی را ز راه خود ببرند

در مغاک افکنند و خون ریزند

چون شود بانگ مرغ بگریزند

ماده هیلا و نام نر غیلاست

کارشان کردن بدی و بلاست

شکر کن کز هلاکشان رستی

هان سبک باش اگر کسی هستی

بر جنیبت نشین عنان درکش

وز همه نیک و بد زبان درکش

بر پیم باد پای را میران

در دل خود خدای را می‌خوان

عاجز و یاوه گشت زان در غار

بر پر آن پرنده گشت سوار

آنچنان بر پیش فرس می‌راند

که ازو باد باز پس می‌ماند

چون قدر مایه راه بنوشتند

وز خطرگاه کوه بگذشتند

گشت پیدا ز کوه‌پایه پست

ساده دشتی چگونه؟ چون کف دست

آمد از هر طرف نوازش رود

ناله بربط و نوای سرود

بانگ از آن سو که سوی ما به خرام

نعره زین سو که نوش بادت جام

همه صحرا به جای سبزه و گل

غول در غول بود و غل در غل

کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه

کوه صحرا گرفته صحرا کوه

بر نشسته هزار دیو به دیو

از در و دشت برکشید غریو

همه چون دیو باد خاک انداز

بلکه چون دیو چه سیاه و دراز

تا بدانجا رسید کز چپ و راست

های و هویی بر آسمان برخاست

صفق و رقص برکشیده خروش

مغز را در سر آوریده به جوش

هر زمان آن خروش می‌افزود

لحظه تا لحظه بیشتر می‌بود

چون برین ساعتی گذشت ز دور

گشت پیدا هزار مشعل نور

ناگه آمد پدید شخصی چند

کالبدهای سهمناک و بلند

لفچه هایی چو زنگیان سیاه

همه قطران قبا و قیر کلاه

همه خرطوم دار و شاخ‌گرای

گاو و پیلی نموده در یکجای

هر یکی آتشی گرفته به دست

منکر و زشت چون زبانی مست

آتش از حلقشان زبانه زنان

بیت گویان و شاخشانه زنان

زان جلاجل که در دم آوردند

رقص در جمله عالم آوردند

هم بدان زخمه کان سیاهان داشت

رقص کرد آن فرس که ماهان داشت

کرد ماهان در اسب خویش نظر

تا ز پایش چرا برآمد پر

زیر خود محنت و بلایی دید

خویشتن را بر اژدهایی دید

اژدهایی چهارپای و دو پر

وین عجبتر که هفت بودش سر

فلکی کو به گرد ما کمرست

چه عجب کاژدهای هفت سرست

او برآن اژدهای دوزخ وش

کرده بر گردنش دو پای بکش

وآن ستمگاره دیو بازی گر

هر زمانی بازیی نمود دگر

پای می‌کوفت با هزار شکن

پیچ در پیچ‌تر ز تاب رسن

او چو خاشاک سایه پرورده

سیلش از کوه پیش در کرده

سو به سو می‌فکند و می‌بردش

کرد یکباره خسته و خردش

می‌دواندش ز راه سرمستی

می‌زدش بر بلندی و پستی

گه برانگیختش چو گوی از جای

گه به گردن درآوریدش پای

کرد بر وی هزار گونه فسوس

تا به هنگام صبج و بانگ خروس

صبح چون زد دم از دهانه ی شیر

حالی از گردنش فکند به زیر

رفت و رفت از جهان نفیر و خروش

دیگهای سیه نشست ز جوش

چون ز دیو اوفتاد دیو سوار

رفت چون دیو دیدگان از کار

ماند بی‌خود در آن ره افتاده

چون کسی خسته بلکه جان داده

تا نتفسید از آفتاب سرش

نه ز خود بود و نز جهان خبرش

چون ز گرمی گرفت مغزش جوش

در تن هوش رفته آمد هوش

چشم مالید و از زمین برخاست

ساعتی نیک دید در چپ و راست

دید بر گرد خود بیابانی

کز درازی نداشت پایانی

ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ

سرخ چون خون و گرم چون دوزخ

تیغ چون بر سری فراز کشند

ریگ ریزند و نطع باز کشند

آن بیابان علم به خون افراخت

ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت

مرد محنت کشیده شب دوش

چون تنومند شد به طاقت و هوش

یافت از دامگاه آن ددگان

کوچه راهی به کوی غمزدگان

راه برداشت می‌دوید چو دود

سهم زد زان هوای زهرآلود

آنچنان شد که تیر در پرتاب

باز ماند از تکش به گاه شتاب

چون درآمد به شب سیاهی شام

آن بیابان نوشته بود تمام

زمی سبز دید و آب روان

دل پیرش چو بخت گشت جوان

خورد از آن آب و خویشتن را شست

وز پی خواب جایگاهی جست

گفت به گر به شب برآسایم

کز شب آشفته می‌شود رایم

من خود اندر مزاج سودایی

وین هوا خشک و راه تنهایی

چون نباشد خیالهای درشت؟

خاطرم را خیال‌بازی کشت

خسبم امشب ز راه دمسازی

تا نبینم خیال شب بازی

پس ز هر منزلی و هر راهی

باز می‌جست عافیت گاهی

تا به بیغوله‌ای رسید فراز

دید نقیبی درو کشیده دراز

چاهساری هزار پایه درو

ناشده کس مگر که سایه درو

شد در آن چاهخانه یوسف‌وار

چون رسن پایش اوفتاده ز کار

چون به پایان چاهخانه رسید

مرغ گفتی به آشیانه رسید

بی خطر شد از آن حجاب نهفت

بر زمین سر نهاد و لختی خفت

چون درامد ز خواب نوشین باز

کرد بالین خوابگه را ساز

دیده بگشاد بر حوالی چاه

نقش می‌بست بر حریر سیاه

یک درم وار دید نور سپید

چون سمن بر سواد سایه بید

گرد آن روشنایی از چپ و راست

دید تا اصل روشنی ز کجاست

رخنه‌ای دید داده چرخ بلند

نور مهتاب را بدو پیوند

چون شد آگه که آن فواره نور

تابد از ماه و ماه از آنجا دور

چنگ و ناخن نهاد در سوراخ

تنگیش را به چاره کرد فراخ

تا چنان شد که فرق تا گردن

می‌توانست ازو برون کردن

سر برون کرد و باغ و گلشن دید

جایگاهی لطیف و روشن دید

رخنه کاوید تا به جهد و فسون

خویشتن را ز رخنه کرد برون

دید باغی نه باغ بلکه بهشت

به ز باغ ارم به طبع و سرشت

روضه گاهی چو صد نگار درو

سرو و شمشاد بی‌شمار درو

میوه دارانش از برومندی

کرده با خاک سجده پیوندی

میوه‌هایی برون ز اندازه

جان ازو تازه او چو جان تازه

سیب چون لعل جام‌های رحیق

نار بر شکل درجهای عقیق

به چه گویی بر آگنیده به مشک

پسته با خنده‌تر از لب خشک

رنگ شفتالو از شمایل شاخ

کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ

موز با لقمه خلیفه به راز

رطبش را سه بوسه برده به گاز

شکر امرود در شکر خندی

عقد عناب در گهر بندی

شهد انجیر و مغز بادامش

صحن پالوده کرده در جامش

تاک انگور کج نهاده کلاه

دیده در حکم خود سپید و سیاه

زآب انگور و نار آتش گون

همچو انگور بسته محضر خون

شاخ نارنج و برگ تازه ترنج

نخلبندی نشانده بر هر گنج

بوستان چون مشعبد از نیرنگ

خربزه حقه‌های رنگارنگ

میوه بر میوه سیب و سنجد و نار

چون طبرخون ولی طبرزد وار

چونکه ماهان چنان بهشتی یافت

دل ز دوزخ سرای دوشین تافت

او درآن میوه‌ها عجب مانده

خورده برخی و برخی افشانده

ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست

که بگیرید دزد را چپ و راست

پیری آمد ز خشم و کینه به جوش

چوبدستی برآوریده به دوش

گفت کای دیومیوه دزد کئی

شب به باغ آمده ز بهر چئی

چند سالست تا در این باغم

از شبیخون دزد بی داغم

تو چه خلقی چه اصل دانندت

چونی و کیستی که خوانندت

چون به ماهان بر این حدیث شمرد

مرد مسکین به دست و پای بمرد

گفت مردی غریبم از خانه

دور مانده به جای بیگانه

با غریبان رنج دیده به ساز

تا فلک خواندت غریب نواز

پیر چون دید عذر سازی او

کرد رغبت به دلنوازی او

چوبدستی نهاد زود ز دست

فارغش کرد و پیش او بنشست

گفت برگوی سرگذشته خویش

تا چه دیدی تو را چه آمد پیش

چه ستم دیده‌ای ز بی‌خردان

چه بدی کرده‌اند با تو بدان

چونکه ماهان ز روی دلداری

دید در پیر نرم گفتاری

کردش آگه ز سرگذشته خویش

وز بلاها که آمد او را پیش

آن ز محنت به محنت افتادن

هر شبی دل به محنتی دادن

وان سرانجام ناامید شدن

گه سیاه و گهی سپید شدن

تا بدان چاه و آن خجسته چراغ

که ز تاریکیش رساند به باغ

قصه خود یکان یکان برگفت

کرد پیدا بر او حدیث نهفت

پیرمرد از شگفتی کارش

خیره شد چون شنید گفتارش

گفت بر ما فریضه گشت سپاس

کایمنی یافتی ز رنج و هراس

زان فرومایه گوهران رستی

به چنین گنج خانه پیوستی

چونکه ماهان ز رفق و یاری او

دید بر خود سپاس‌داری او

باز پرسید کان نشیمن شوم

چه زمین است وز کدامین بوم

کان قیامت نمود دوش به من

کافرینش نداشت گوش به من

آتشی برزد از دماغم دود

کآنهمه شور یک شراره نمود

دیو دیدم ز خود شدم خالی

دیو دیده چنان شود حالی

پیشم آمد هزار دیو کده

در یکی صد هزار دیو و دده

این کشید آن فکند و آنم زد

دده و دیو هر دو بد در بد

تیرگی را ز روشنی است کلید

در سیاهی سپید شاید دید

من سیه در سیه چنان دیدم

کز سیاهی دیده ترسیدم

ماندم از کار خویش سرگشته

دهنم خشک و دیده تر گشته

گاهی از دست دیده نالیدم

گاه بر دیده دست مالیدم

می‌زدم گام و می‌بریدم راه

این به لاحول و آن بسم‌الله

تا ز رنجم خدای داد نجات

ظلمتم شد بدل به آب حیات

یافتم باغی از ارم خوشتر

باغبانی ز باغ دلکش‌تر

ترس دوشینم از کجا برخاست

وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟

پیر گفت ای ز بند غم رسته

به حریم نجات پیوسته

آن بیابان که گرد این طرفست

دیولاخی مهول و بی علفست

وآن بیابانیان زنگی سار

دیو مردم شدند و مردم خوار

بفریبند مرد را ز نخست

بشکنندش شکستنی به درست

راست خوانی کنند و کج بازند

دست گیرند و در چه اندازند

مهرشان رهنمای کین باشد

دیو را عادت این چنین باشد

آدمی کو فریب ناک بود

هم ز دیوان آن مغاک بود

وین چنین دیو در جهان چندند

کابلهند و بر ابلهان خندند

گه دروغی به راستی پوشند

گاه زهری در انگبین جوشند

در خیال دروغ بی مددیست

راستی حکم نامه ابدیست

راستی را بقا کلید آمد

معجز از سحر از آن پدید آمد

ساده دل شد در اصل و گوهر تو

کین خیال اوفتاد در سر تو

اینچنین بازیی کریه و کلان

ننمایند جز به ساده‌دلان

ترس تو بر تو ترکتازی کرد

با خیالت خیال بازی کرد

آن همه بر تو اشتلم کردن

بود تشویش راه گم کردن

گر دلت بودی آن زمان بر جای

نشدی خاطرت خیال نمای

چون از آن غولخانه جان بردی

صافی آشام تا کی از دردی

مادر انگار امشبت زادست

وایزدت زان جهان به ما دادست

این گرانمایه باغ مینو رنگ

که به خون دل آمدست به چنگ

ملک من شد درآن خلافی نیست

در گلی نیست کاعترافی نیست

میوه‌هاییست مهر پرورده

هر درختی ز باغی آورده

دخل او آنگهی که کم باشد

زو یکی شهر محتشم باشد

به جز اینم سرا و انبارست

زر به خرمن گهر به خروارست

این همه هست و نیست فرزندم

که دل خویشتن درو بندم

چون تو را دیدم از هنرمندی

در تو دل بسته‌ام به فرزندی

گر بدین شادی ای غلام تو من

کنم این جمله را به نام تو من

تا درین باغ تازه می‌تازی

نعمتی می‌خوری و می‌نازی

خواهمت آنچنان که رای بود

نوعروسی که دلربای بود

دل نهم بر شما و خوش باشم

هر چه خواهید نازکش باشم

گر وفا می‌کنی بدین فرمان

دست عهدی بده بدین پیمان

گفت ماهان چه جای این سخن است

خاربن کی سزای سروبن است

چون پذیرفتم به فرزندی

بنده گشتم بدین خداوندی

شاد بادی که کردیم شادان

ای به تو خان و مانم آبادان

دست او بوسه داد شاد بدو

وآنگهی دست خویش داد بدو

پیر دستش گرفت زود به دست

عهد و میثاق کرد و پیمان بست

گفت برخیز میهمان برخاست

بردش از دست چپ به جانب راست

بارگاهی بدو نمود بلند

گسترش‌های بارگاه پرند

صفه‌ای تا فلک سر آورده

گیلویی طاق او برآورده

همه دیوار و صحن او ز رخام

به فروزندگی چو نقره خام

پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ

از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ

درگهی بسته بر جناح درش

کآسمان بوسه داد بر کمرش

پیش آن صفه کیانی کاخ

رسته صندل بنی بلند و فراخ

شاخ در شاخ زیور افکنده

زیورش در زمین سر افکنده

کرده بر وی نشستگاهی چست

تخت بسته به تخته‌های درست

فرش هایی کشیده بر سر تخت

نرم و خوشبو چو برگ های درخت

پیر گفتش برین درخت خرام

ور نیاز آیدت به آب و طعام

سفره آویخته است و کوزه فرود

پر زنان سپید و آب کبود

من روم تا کنم ز بهر تو ساز

خانه‌ای خوش کنم ز بهر تو باز

تا نیایم صبور باش به جای

هیچ ازین خوابگه فرود میای

هر که پرسد تو را به گردان گوش

در جوابش سخن مگوی و خموش

به مدارای هیچکس مفریب

از مراعات هر کسی بشکیب

گر من آیم ز من درستی خواه

آنگهی ده مرا به پیشت راه

چون میان من و تو از سر عهد

صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد

باغ باغ تو خانه خانه ی توست

آشیان من آشیانه ی توست

امشب از چشم بد هراسان باش

همه شبهای دیگر آسان باش

پیر چون داد یک به یک پندش

داد با پند نیز سوگندش

نردبان پایه دوالین بود

کز پی آن بلند بالین بود

گفت بر شو دوال سایی کن

یکی امشب دوال پایی کن

وز زمین برکش آن دوال دراز

تا نگردد کسی دوالک باز

امشب از مار کن کمر سازی

بامدادان به گنج کن بازی

گرچه حلوای ما شبانه رسید

زعفرانش به روز باید دید

پیر گفت این و رفت سوی سرای

تا بسازد ز بهر مهمان جای

رفت ماهان برآن درخت بلند

برکشید از زمین دوال کمند

بر سریر بلند پایه نشست

زیر پایش همه بلندان پست

در چنان خانه معنبر پوش

شد چو باد شمال خانه فروش

سفره نان گشاد و لختی خورد

از رقاق سپید و گرده زرد

خورد از آن سرد کوزه به آب زلال

پرورش یافته به باد شمال

چون بر آن تخت رومی آرایش

یافت از فرش چینی آسایش

شاخ صندل شمامه کافور

از دلش کرد رنج سودا دور

تکیه زد گرد باغ می‌نگریست

ناگه از دور تافت شمعی بیست

نوعروسان گرفته شمع به دست

شاه نو تخت شد عروس پرست

هفده سلطان درآمدند ز راه

هفده خصل تمام برده ز ماه

هر یک آرایشی دگر کرده

قصبی بر گل و شکر کرده

چون رسیدند پیش صفه باغ

شمع بر دست و خویشتن چو چراغ

بزمه‌ای خسروانه بنهادند

پیشگاه بساط بگشادند

شمع بر شمع گشت روی بساط

روی در روی شد سرور و نشاط

آن پریرخ که بود مهترشان

درةالتاج عقد گوهرشان

رفت و بر بزمگاه خاص نشست

دیگران را نشاند هم بر دست

برکشیدند مرغ‌وار نوا

درکشیدند مرغ را ز هوا

برد آوازشان ز راه فریب

هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب

رقص در پایشان به زخمه گری

ضرب در دستشان به خانه بری

بادی آمد نمود دستانها

درگشاد از ترنج پستانها

در غم آن ترنج طبع گشای

مانده ماهان ز دور صندل سای

کرد صد ره که چاره‌ای سازد

خویشتن زان درخت اندازد

با چنان لعبتان حور سرشت

بی قیامت در اوفتد به بهشت

باز گفتار پیرش آمد یاد

بند بر صرعیان طبع نهاد

وآن بتان همچنان درآن بازی

می‌نمودند شعبده سازی

چون زمانی نشاط بنمودند

خوان نهادند و خورد را بودند

خوردهایی ندیده آتش و آب

کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب

زیربایی به زعفران و شکر

ناربایی ز زیربا خوشتر

بره شیر مست بلغاری

ماهی تازه مرغ پرواری

گردهای سپید چون کافور

نرم و نازک چو پشت و سینه حور

صحن حلوای پروریده به قند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

وز کلیچه هزار جنس غریب

پرورش یافته به روغن و طیب

چون بدین گونه خوانی آوردند

خوان مخوان بل جهانی آوردند

شاه خوبان به نازنینی گفت

طاق ما زود گشت خواهد جفت

بوی عود آیدم ز صندل خام

سوی آن عود صندلی به خرام

عود بویی بر اوست عودی پوش

صندل‌آمیز و صندلی بر دوش

شب چو عود سیاه و صندل زرد

عود ما را به صندلش پرورد

مغز ما را ز طیب هست نصیب

طیبتی نیز خوش بود با طیب

می‌نماید که آشنا نفسی

بر درختست و می‌پزد هوسی

زیر خوانش ز روی دمسازی

تا کند با خیال ما بازی

گر نیاید بگو که خوان پیشست

مهر آن مهربان ازآن بیشست

که بخوان دست خویش بگشاید

مگر آنگه که میهمان آید

خیز تا برخوری ز پیوندش

خوان نهاده مدار در بندش

نازنین رفت سوی صندل شاخ

دهنی تنگ و لابه های فراخ

بلبل آسا بر او درود آورد

وز درختش چو گل فرود آورد

میهمان خود که جای کش بودش

بر چنان رقص پای خوش بودش

شد به دنبال آن میانجی چست

کو بدان کار خود میانجی جست

زان جوانی که در سر افتادش

نامد از پند پیر خود یادش

چون جوان جوش در نهاد آرد

پند پیران کجا به یاد آرد

عشق چون برگرفت شرم از راه

رفت ماهان به میهمانی ماه

ماه چون دید روی ماهان را

سجده بردش چو تخت شاهان را

با خودش بر بساط خاص نشاند

این شکر ریخت وان گلاب افشاند

کرد با او به خورد هم‌خوانی

کاین چنین است شرط مهمانی

وز سر دوستی و اخلاصش

داد هر دم نواله خاصش

چون فراغت رسیدشان از خوان

جام یاقوت گشت قوت روان

ساغری چند چون ز می خوردند

شرم را از میانه پی کردند

چون ز مستی درید پرده شرم

گشت بر ماه مهر ماهان گرم

لعبتی دید چون شکفته بهار

نازنینی چو صد هزار نگار

نرم و نازک بری چو لور و پنیر

چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر

رخ چو سیبی که دلپسند بود

در میان گلاب و قند بود

تن چو سیماب کاوری در مشت

از لطافت برون رود ز انگشت

در کنار آن‌چنان که گل در باغ

در میان آن‌چنان که شمع و چراغ

زیور مه نثار گشته بر او

مهر ماهان هزار گشته بر او

گه گزیدش چو قند را مخمور

گه مزیدش چو شهد را زنبور

چونکه ماهان به ماه در پیچید

ماه چهره ز شرم سر پیچید

در بر آورد لعبت چین را

گل صد برگ و سرو سیمین را

لب برآن چشمه رحیق نهاد

مهر یاقوت بر عقیق نهاد

چون درآن نور چشم و چشمه قند

کرد نیکو نظر به چشم پسند

دید عفریتی از دهن تا پای

آفریده ز خشمهای خدای

گاو میشی گراز دندانی

کاژدها کس ندید چندانی

ز اژدها در گذر که اهرمنی

از زمین تا به آسمان دهنی

چفته پشتی نغوذ بالله کوز

چون کمانی که برکشند به توز

پشت قوسی و روی خرچنگی

بوی گندش هزار فرسنگی

بینیی چون تنور خشت پزان

دهنی چون لوید رنگرزان

باز کرده لبی چو کام نهنگ

در بر آورده میهمان را تنگ

بر سر و رویش آشکار و نهفت

بوسه می‌داد و این سخن می‌گفت

کای به چنگ من اوفتاده سرت

وی به دندان من دریده برت

چنگ در من زدی و دندان هم

تا لبم بوسی و زنخدان هم

چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان

چنگ و دندان چنین بود نه چنان

آن همه رغبتت چه بود نخست

وین زمان رغبتت چرا شد سست

لب همان لب شدست بوسه بخواه

رخ همان رخ نظر مبند ز ماه

باده از دست ساقیی مستان

کاورد سیکیی به صد دستان

خانه در کوچه‌ای مگیر به مزد

که درآن کوچه شحنه باشد دزد

ای چنان این‌چنین همی شاید

تا کنم آنچه با تو می‌باید

گر نسازم چنانکه درخور تست

پس چنانم که دیده‌ای ز نخست

هر دم آشوبی این‌چنین می‌کرد

اشتلم های آتشین می‌کرد

چونکه ماهان بینوا گشته

دید ماهی به اژدها گشته

سیم ساقی شده گراز سمی

گاو چشمی شده به گاو دمی

زیر آن اژدهای همچون قیر

می‌شد از زیرش آب معنی گیر

نعره‌ای زد چو طفل زهره شکاف

یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف

وان گراز سیه چو دیو سپید

می‌زد از بوسه آتش اندر بید

تا بدانگه که نور صبح دمید

آمد آواز مرغ و دیو رمید

پرده ظلمت از جهان برخاست

وآن خیالات از میان برخاست

آن خزف گوهران لعل نمای

همه رفتند و کس نماند به جای

ماند ماهان فتاده بر در کاخ

تا بدانگه که روز گشت فراخ

چون ز ریحان روز تابنده

شد دگر بار هوش یابنده

دیده بگشاد دید جایی زشت

دوزخی تافته به جای بهشت

نالشی چند مانده نال شده

خاک در دیده خیال شده

زان بنا کاصل او خیالی بود

طرفش آمد که طرفه حالی بود

باغ را دید جمله خارستان

صفه را صفری از بخارستان

سرو و شمشادها همه خس و خار

میوه‌ها مور و میوه داران مار

سینه مرغ و پشت بزغاله

همه مردارهای ده ساله

نای و چنگ و رباب کارگران

استخوانهای گور و جانوران

وان تتق‌های گوهر آموده

چرمهای دباغت آلوده

حوضهای چو آب در دیده

پارگینهای آب گندیده

وآنچه او خورده بود و باقی ماند

وآنچه از جرعه ریز ساقی ماند

بود حاشا ز جنس راحتها

همه پالایش جراحتها

وآنچه ریحان و راح بود همه

ریزش مستراح بود همه

باز ماهان به کار خود درماند

بر خود استغفراللهی برخواند

پای آن نی که رهگذار شود

روی آن نی که پایدار شود

گفت با خویشتن عجب کاریست

این چه پیوند و این چه پرگاریست

دوش دیدن شکفته بستانی

دیدن امروز محنتستانی

گل نمودن به ما و خار چه بود

حاصل باغ روزگار چه بود

واگهی نه که هر چه ما داریم

در نقاب مه اژدها داریم

بینی ار پرده را براندازند

کابلهان عشق باچه می‌بازند

این رقمهای رومی و چینی

زنگی زشت شد که می‌بینی

پوستی برکشیده بر سر خون

راح بیرون و مستراح درون

گر ز گرمابه برکشند آن پوست

گلخنی را کسی ندارد دوست

بس مبصر که مار مهره خرید

مهره پنداشت مار در سله دید

بس مغفل در این خریطه خشک

گره عود یافت نافه مشک

چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان

رست چون من ز قصه ماهان

نیت کار خیر پیش گرفت

توبه‌ها کرد و نذرها پذرفت

از دل پاک در خدای گریخت

راه می‌رفت و خون ز رخ می‌ریخت

تا به آبی رسید روشن و پاک

شست خود را و رخ نهاد به خاک

سجده کرد و زمین به خواری رفت

با کس بیکسان به زاری گفت

کای گشاینده کار من بگشای

وی نماینده راه من بنمای

تو گشاییم کار بسته و بس

تو نماییم ره نه دیگر کس

نه مرا رهنمای تنهایی

کیست کو را تو راه ننمایی

ساعتی در خدای خود نالید

روی در سجده گاه خود مالید

چونکه سر برگرفت در بر خویش

دید شخصی به شکل و پیکر خویش

سبز پوشی چو فصل نیسانی

سرخ رویی چو صبح نورانی

گفت کای خواجه کیستی به درست

قیمتی گوهرا که گوهر تست

گفت من خضرم ای خدای پرست

آمدم تا تو را بگیرم دست

نیت نیک توست کآمد پیش

می‌رساند تو را به خانه خویش

دست خود را به من ده از سر پای

دیده برهم ببند و باز گشای

چونکه ماهان سلام خضر شنید

تشنه بود آب زندگانی دید

دست خود را سبک به دستش داد

دیده در بست و در زمان بگشاد

دید خود را درآن سلامتگاه

کاولش دیو برده بود ز راه

باغ را درگشاد و کرد شتاب

سوی مصر آمد از دیار خراب

دید یاران خویش را خاموش

هریک از سوگواری ازرق پوش

هر چه ز آغاز دید تا فرجام

گفت با دوستان خویش تمام

با وی آن دوستان که خو کردند

دید کازرق ز بهر او کردند

با همه در موافقت کوشید

ازرقی راست کرد و در پوشید

رنگ ازرق بر او قرار گرفت

چون فلک رنگ روزگار گرفت

ازرق آن است کآسمان بلند

خوشتر از رنگ او نیافت پرند

هر که همرنگ آسمان گردد

آفتابش به قرص خوان گردد

گل ازرق که آن حساب کند

قرصه از قرص آفتاب کند

هر سویی کآفتاب سر دارد

گل ازرق در او نظر دارد

لاجرم هر گلی که ازرق هست

خواندش هندو آفتاب پرست

قصه چون گفت ماه زیبا چهر

در کنارش گرفت شاه به مهر

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها