گفت شهری ز شهرهای عراق

نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 37

افسانه

گفت شهری ز شهرهای عراق

داشت شاهی ز شهریاران طاق

آفتابی به عالم افروزی

خوب چون نوبهار نوروزی

از هنر هر چه در شمار آید

وان هنرمند را به کار آید

داشت با آن همه هنرمندی

دل نهاد از جهان به خرسندی

خوانده بود از حساب طالع خویش

کز زنانش خصومت آید پیش

زن نمی خواست از چنان خطری

تا نبیند بلا و درد سری

همچنان مدتی به تنهایی

ساخت با یک تنی و یکتایی

چاره آن شد که چار و ناچارش

مهربانی بود سزاوارش

چندگونه کنیز خوب خرید

خدمت کس سزای خویش ندید

هر یکی تا به هفته ای کم و بیش

پای بیرون نهادی از حد خویش

سر برافراختی به خاتونی

خواستی گنج های قارونی

بود در خانه گوژپشتی پیر

زنی از ابلهان ابله گیر

هر کنیزی که شه خریدی زود

پیره‌زن در گزاف دیدی سود

خواندی آن نوخریده را از ناز

بانوی روم و نازنین طراز

چون کنیز آن غرور دیدی پیش

باز ماندی ز رسم خدمت خویش

ای بسا بوالفضول کز یاران

آورد کبر در پرستاران

منجنیقی بود به زیور و زیب

خانه ویران کن عیال فریب

شاه چندان که جهد بیش نمود

یک کنیزک به جای خویش نبود

هر که را جامه‌ای ز مهر بدوخت

چونکه بد مهر دید باز فروخت

شاه بس کز کنیزکان شد دور

به کنیزک فروش شد مشهور

از برون هر کسی حسابی ساخت

کس درون حساب را نشناخت

شه ز بس جستجوی تافته شد

بی‌مرادی که باز یافته شد

نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت

نه کنیزی چنانکه باید یافت

دست از آلوده دامنان می‌شست

پاک دامن جمیله‌ای می‌جست

تا یکی روز مرد برده فروش

برده خر شاه را رساند به گوش

کآمدست از بهار خانه چین

خواجه‌ای با هزار حورالعین

دست ناکرده چندگونه کنیز

خلخی دارد و ختایی نیز

هر یکی از چهره عالم افروزی

مهر سازی و مهربان سوزی

در میانه کنیزکی چو پری

برده نور از ستاره سحری

سفته گوشی چو دُر ناسفته

در فروشش بها به جان گفته

لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند

تلخ پاسخ ولیک شیرین خند

چون شکر ریز خنده بگشاید

خاک تا سالها شکر خاید

گرچه خوانش نواله شکرست

خلق را زو نواله جگرست

من که این شغل را پذیره شدم

زان رخ و زلف و خال خیره شدم

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

بنگری فارغم که بپسندی

شاه فرمود کآورد نخاس

بردگان را به شاه برده‌شناس

رفت و آورد و شاه در همه دید

با فروشنده کرد گفت و شنید

گر چه هر یک به چهره ماهی بود

آنکه نخاس گفت شاهی بود

زآنچه گوینده داده بود خبر

خوبتر بود در پسند نظر

با فروشنده گفت شاه بگوی

کاین کنیزک چگونه دارد خوی

گر بدو رغبتی کند رایم

هرچه خواهی بها بیفزایم

خواجه چین گشاده کرد زبان

گفت کین نوشبخش نوش لبان

جز یکی خوی زشت وآن نه نکوست

کآرزو خواه را ندارد دوست

هرچه باید ز دلبری و جمال

همه دارد چنانکه بینی حال

هرکه از من خرد به صد نازش

بامدادان به من دهد بازش

کآورد وقت آرزو خواهی

آرزو خواه را به جان کاهی

وآنکه با او مکاس بیش کند

زود قصد هلاک خویش کند

بد پسند آمدست خوی کنیز

تو شنیدم که بد پسندی نیز

او چنین و تو آنچنان بگذار

سازگاری کجا بود در کار

از من او را خریده گیر به ناز

داده گیرم چو دیگرانش باز

به که از بیع او بداری دست

بینی آن دیگران که لایق هست

هر که طبعت بدو شود خشنود

بی‌بها در حرم فرستش زود

شاه در هر که دید ازآن پریان

نآمدش رغبتی چو مشتریان

جز پریچهره آن کنیز نخست

در دلش هیچ نقش مهر نرست

ماند حیران در آنکه چون سازد

نرد با خام دست چون بازد

نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

عاقبت عشق سر گرایی کرد

خاک در چشم کدخدایی کرد

سیم در پای سیم ساق کشید

گنبد سیم را به سیم خرید

در یک آرزو به خود در بست

کشت ماری وز اژدهایی رست

وآن پری رو به زیر پرده شاه

خدمت اهل پرده داشت نگاه

بود چون غنچه مهربان در پوست

آشکارا ستیز و پنهان دوست

جز در خفت و خیز کان دربست

هیچ خدمت رها نکرد از دست

خانه‌داری و اعتماد سرای

یک‌یک آورد مشفقانه به جای

گرچه شاهش چو سرو بالا داد

او چو سایه به زیر پای افتاد

آمد آن پیره‌زن به دم دادن

خامه خام را به خم دادن

بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

کز کنیزیش نگذراند نام

شاه از آن احتراز کو می‌ساخت

غور دیگر کنیزکان بشناخت

پیرزن را ز خانه بیرون کرد

به فسونگر نگر چه افسون کرد

تا چنان شد به چشم شاه عزیز

که شد از دوستی غلام کنیز

گرچه زان ترک دید عیاری

همچنان کرد خویشتن‌داری

تا شبی فرصت آنچنان افتاد

کآتشی در دو مهربان افتاد

پای شه در کنار آن دلبند

در خزیده میان خز و پرند

قلعه آن در آب کرده حصار

وآتش منجنیق این بر کار

شاه چون گرم گشت از آتش تیز

گفت با آن گل گلاب انگیز

کای رطب دانه رسیده من

دیده جان و جان دیده من

سرو با قامتت گیاه فشی

طشت مه با تو آفتابه کشی

از تو یک نکته می‌کنم درخواست

کآنچه پرسم مرا بگویی راست

گر بود پاسخ تو راست عیار

راست گردد مرا چو قد تو کار

وآنگه از بهر این دل‌انگیزی

کرد بر تازه گل شکرریزی

گفت وقتی چو زهره در تسدیس

با سلیمان نشسته بُد بلقیس

بودشان از جهان یکی فرزند

دست و پایش گشاده از پیوند

گفت بلقیس کای رسول خدای

من و تو تندرست سر تا پای

چیست فرزند ما چنین رنجور

دست و پایی ز تندرستی دور

درد او را دوا شناختنیست

چون‌شناسی علاج ساختنیست

جبرئیلت چو آورد پیغام

این حکایت بدو بگوی تمام

تا چو از حضرت تو گردد باز

لوح محفوظ را بجوید راز

چاره‌ای کو علاج را شاید

به تو آن چاره ساز بنماید

مگر این طفل رستگار شود

به سلامت امیدوار شود

شد سلیمان بدان سخن خشنود

روزکی چند منتظر می‌بود

چونکه جبریل گشت هم نفسش

باز گفت آنچه بود در هوسش

رفت و آورد جبرئیل درود

از که؟ از کردگار چرخ کبود

گفت کاین را دوا دو چیز آمد

وآن دو اندر جهان عزیز آمد

آنکه چون پیش تو نشیند جفت

هر دو را راستی بباید گفت

آنچنان دان کزآن حکایت راست

رنج این طفل بر تواند خاست

خواند بلقیس را سلیمان زود

گفته جبرئیل باز نمود

گشت بلقیس ازین سخن شادان

کز خلف خانه می‌شد آبادان

گفت برگوی تا چه خواهی راست

تا بگویم چنانکه عهد خداست

باز پرسیدش آن چراغ وجود

کی جمال تو دیده را مقصود

هرگز اندر جهان ز روی هوس

جز به من رغبت تو بود به کس؟

گفت بلقیس چشم بد ز تو دور

زآنکه روشنتری ز چشمه نور

جز جوانی و خوبیت کاین هست

بر همه پایگه تو داری دست

خوی خوش روی خوش نوازش خوش

بزم تو روضه و تو رضوان فش

ملک تو جمله آشکار و نهان

مهر پیغمبریت حرز جهان

با همه خوبی و جوانی تو

پادشاهی و کامرانی تو

چون ببینم یکی جوان منظور

از تمنای بد نباشم دور

طفل بی‌دست چون شنید این راز

دستها سوی او کشید دراز

گفت ماما درست شد دستم

چون گل از دست دیگران رستم

چون پری دید در پری‌زاده

دید دستی به راستی داده

گفت کای پیشوای دیو و پری

چون هنر خوب و چون خرد هنری

بر سر طفل نکته‌ای بگشای

تا ز من دست و از تو یابد پای

یک سخن پرسم ار نداری رنج

کز جهان با چنین خزینه و گنج

هیچ بر طبع ره زند هوست

که تمنا بود به مال کست

گفت پیغمبر خدای پرست

کآنچه کس را نبود ما را هست

ملک و مال و خزینه شاهی

همه دارم ز ماه تا ماهی

با چنین نعمتی فراخ و تمام

هر که آید به نزد من به سلام

سوی دستش کنم نهفته نگاه

تا چه آرد مرا به تحفه ز راه

طفل کاین قصه گفته آمد راست

پای بگشاد و از زمین برخاست

گفت بابا روانه شد پایم

کرد رای تو عالم آرایم

راست گفتن چو در حریم خدای

آفت از دست برد و رنج از پای

به که ما نیز راستی سازیم

تیر بر صید راست اندازیم

بازگو ای ز مهربانان فرد

کز چه معنی شدست مهر تو سرد

من گرفتم که می‌خورم جگری

در تو از دور می‌کنم نظری

تو بدین خوبی و پری‌چهری

خو چرا کرده‌ای به بد مهری

سرو نازنده پیش چشمه آب

بهتر از راستی ندید جواب

گفت در نسل ناستوده ما

هست یک خصلت آزموده ما

کز زنان هر که دل به مرد سپرد

چون زه زادن رسید زاد و بمرد

مرد چون هر زنی که از ما زاد

دل چگونه به مرگ شاید داد

در سر کام جان نشاید کرد

زهر در انگبین نشاید خورد

بر من این جان از آن عزیزترست

که سپارم بدآنچه زو خطرست

من که جان دوستم نه جانان دوست

با تو از عیبه برگشادم پوست

چون ز خوان اوفتاد سرپوشم

خواه بگذار و خواه بفروشم

لیک من چون ضمیر ننهفتم

با تو احوال خویشتن گفتم

چشم دارم که شهریار جهان

نکند نیز حال خویش نهان

کز کنیزان آفتاب جمال

زود سیری چرا کند همه سال

ندهد دل به هیچ دلخواهی

نبرد با کسی به سر ماهی

هر که را چون چراغ بنوازد

باز چون شمع سر بیندازد

بر کشد بر فلک به نعمت و ناز

بفکند در زمین به خواری باز

شاه گفت از برای آنکه کسی

با من از مهر بر نزد نفسی

همه در بند کار خود بودند

نیک پیش آمدند و بد بودند

دل چو با راحت آشنا کردند

رنج خدمتگری رها کردند

هر کسی را به قدر خود قدمیست

نان میده نه قوت هر شکمیست

شکمی باید آهنین چون سنگ

کآسیاش از خورش نیاید تنگ

زن چو مرد گشاده رو بیند

هم بدو هم به خود فرو بیند

بر زن ایمن مباش زن کاه است

بردش باد هر کجا راه است

زن چو زر دید چون ترازوی زر

به جوی با جوی در آرد سر

نار کز ناردانه گردد پر

پخته لعل و نپخته باشد در

زن چو انگور و طفل بی گنهست

خام سرسبز و پخته روسیهست

مادگان در کده کدو نامند

خامشان پخته پخته‌شان خامند

عصمت زن جمال شوی بود

شب چو مه یافت ماهروی بود

از پرستندگان من در کس

جز خود آراستن ندیدم و بس

در تو دیدم به شرط خدمت خویش

که زمان تا زمان نمودی بیش

لاجرم گرچه از تو بی کامم

بی تو یک چشم زد نیارامم

شاه از این چند نکته‌های شگفت

کرد بر کار و هیچ در نگرفت

شوخ چشم از سر بهانه نرفت

تیر بر چشمه نشانه نرفت

همچنان زیر بار دلتنگی

می‌برید آن گریوه سنگی

کرد با تشنگی برابر آب

او صبوری و روزگار شتاب

پیرزن کان بت همایونش

کرده بود از سرای بیرونش

آگهی یافت از صبوری شاه

که بدان آرزو نیابد راه

عاجزش کرده نو رسیده زنی

از تنی اوفتاده تهمتنی

گفت وقتست اگر به چاره‌گری

رقص دیوان برآورم به پری

رخنه در مهد آفتاب کنم

قلعه ماه را خراب کنم

تا دگر زخم هیچ تیر زنی

نرسد بر کمان پیرزنی

با شه افسونگرانه خلوت خواست

رفت و کرد آن فسون که باید راست

در مکافات آن جهان افروز

خواند بر شه فسون پیرآموز

گفت اگر بایدت که کره خام

زیر زین تو زود گردد رام

کره ی رام کرده را دو سه‌بار

پیش او زین کن و به رفق بخار

رایضانی که کره رام کنند

توسنان را چنین لگام کنند

شاه را این فریب چست آمد

خشت این قالبش درست آمد

شوخ و رعنا خرید نوش لبی

مهره بازی کنی و بوالعجبی

برده پرور ریاضتش داده

او خود از اصل نرم سم زاده

با شه از چابکی و دمسازی

صد معلق زدی به هر بازی

شاه با او تکلفی در ساخت

به تکلف گرفته‌ای می‌باخت

وقت بازی در آن فکندی شست

وقت حاجت بدین کشیدی دست

ناز با آن نمود و با این خفت

جگر آنجا و گوهر اینجا سفت

رغبت آمد ز رشک آن خفتن

در ناسفته را به در سفتن

گرچه از راه رشک دادن شاه

گرد غیرت نشست بر رخ ماه

از ره و رسم بندگی نگذشت

یک سر موی از آنچه بود نگشت

در گمان آمدش که این چه فن است

اصل طوفان تنور پیرزن است

ساکنی پیشه کرد و صبر نمود

صبر در عاشقی ندارد سود

تا شبی خلوت آن همایون چهر

فرصتی یافت با شه از سر مهر

گفت کای خسرو فرشته نهاد

داور مملکت به دین و به داد

چون شدی راستگوی و راست‌نظر

بامن از راه راستی مگذر

گر چه هر روز کان گشاید کام

اولش صبح باشد آخر شام

تو که روز تو را زوال مباد

شب تو جز شب وصال مباد

صبح‌وارم چو دادی اول نوش

از چه گشتی چو شام سرکه فروش

گیرم از من نخورده گشتی سیر

به چه انداختیم در دم شیر

داشتی تا ز غصه جان نبرم

اژدهایی برابر نظرم

کشتنم را چه در خورد ماری

گر کشی هم به تیغ خود باری

به چنین ره که رهنمون بودت

وین چنین بازیی که فرمودت

خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام

تا نپرم که تیز پر شده‌ام

به خدا و به جان تو سوگند

که ازین قفل اگر گشایی بند

قفل گنج گهر بیندازم

با به افتاد شاه در سازم

شاه از آنجا که بود در بندش

چون که دید اعتماد سوگندش

حال از آن ماه مهربان ننهفت

گفتنی و نگفتنی همه گفت

کآرزوی تو بر فروخت مرا

آتشی درفکند و سوخت مرا

سخت شد دردم از شکیبایی

وز تنم دور شد توانایی

تا همان پیرزن دوا بشناخت

پیرزن وارم از دوا بنواخت

به دروغم مزوری فرمود

داشت ناخورده آن مزور سود

آتش انگیختن به گرمی تو

سختیی بد برای نرمی تو

نشود آب جز به آتش گرم

جز به آتش نگردد آهن نرم

گر نه زآنجا که با تو رای من است

درد تو بهترین دوای من است

آتش از تو بود در دل من

پیرزن در میانه دودافکن

چون شدی شمع‌وار با من راست

دود دودافکن از میان برخاست

کآفتاب من از حمل شد شاد

کی ز بردالعجوزم آید یاد

چند ازین داستان طبع نواز

گفت و آن نازنین شنید به ناز

چون چنان دید ترک توسن خوی

راه دادش به سرو سوسن بوی

بلبلی بر سریر غنچه نشست

غنچه بشکفت و گشت بلبل مست

طوطیی دید پر شکر خوانی

بی‌مگس کرد شکر افشانی

ماهیی را در آبگیر افکند

رطبی در میان شیر افکند

بود شیرین و چربیی عجبش

کرد شیرین حوالت رطبش

شه چو آن نقش را پرند گشاد

قفل زرین ز درج قند گشاد

دید گنجینه‌ای به زر درخورد

کردش از زیب‌های زرین زرد

زردیست آنکه شادمانی ازوست

ذوق حلوای زعفرانی ازوست

آنچه بینی که زعفران زردست

خنده بین زآنکه زعفران خوردست

نور شمع از نقاب زردی تافت

گاو موسی بها به زردی یافت

زر که زردست مایه طرب است

طین اصفر عزیز ازین سبب است

شه چو این داستان شنید تمام

در کنارش گرفت و خفت به کام

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها