شاه روزی شکار کرد پسند

نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 26

داستان بهرام با کنیزک خویش

شاه روزی شکار کرد پسند

در بیابان پست و کوه بلند

اشقر گور سم به صحرا تاخت

شور می‌کرد و گور می‌انداخت

مشتری را ز قوس باشد جای

قوس او گشت مشتری پیمای

از سواران راه بسته به دشت

رمه ای گور سوی شاه گذشت

شاه در مطرح ایستاده چو شیر

اشقرش رقص برگرفته به زیر

دستش از زه نثار در می‌کرد

شست خالی و تیر پر می‌کرد

بر زمین ز آهن بلارک تیر

گاهی آتش فکند و گه نخجیر

چون بود ران گور و باده ناب

آتشی باید از برای کباب

یاسج شه که خون گوران ریخت

مگر آتش ز بهر آن انگیخت

گرمی ناچخش به زخم درشت

پخته می‌کرد هر که را می‌کشت

وانچه زو درگذشت هم نگذاشت

یا پیش کرد یا پیش برداشت

داشت با خود کنیزکی چون ماه

چست و چابک به همرکابی شاه

فتنه نامی هزار فتنه در او

فتنه شاه و شاه فتنه بر او

تازه‌رویی چو نوبهار بهشت

کش خرامی چو باد بر سر کشت

انگبینی به روغن آلوده

چرب و شیرین چو صحن پالوده

با همه نیکویی سرود سرای

رود سازی به رقص چابک پای

ناله چون بر نوای رود آورد

مرغ را از هوا فرود آورد

بیشتر در شکار و باده و رود

شاه از او خواستی سماع و سرود

ساز او چنگ و ساز خسرو تیر

این زدی چنگ و آن زدی نخچیر

گور برخاست از بیابان چند

شاه بر گور گرم کرد سمند

چون درآمد به گور گرم آهنگ

تند شیری کمان گرفته به چنگ

تیر در نیم گرد شست نهاد

پس کمان درکشید و شست گشاد

بر کفلگاه گور شد تیرش

بوسه بر خاک داد نخجیرش

در یکی لحظه زان شکار شگفت

چند را کشت و چند را بگرفت

وان کنیزک ز ناز و عیاری

در ثنا کرد خویشتن‌داری

شاه یک ساعت ایستاد صبور

تا یکی گور شد روانه ز دور

گفت کای تنگ چشم تاتاری

صید ما را به چشم می ناری ؟

صید ما کز صفت برون آید

در چنان چشم تنگ چون آید

گوری آمد بگو که چون تازم

وز سرش تا سمش چه اندازم

نوش لب زان منش که خوی بود

زن بد و زن گزافه گوی بود

گفت باید که رخ برافروزی

سر این گور در سمش دوزی

شاه چون دید پیچ پیچی او

چاره‌گر شد ز بد بسیچی او

خواست اول کمان گروهه چو باد

مهره‌ای در کمان گروهه نهاد

صید را مهره درفکند به گوش

آمد از تاب مهره مغز به جوش

سم سوی گوش برد صید زبون

تا ز گوش آرد آن علاقه برون

تیر شه برق شد جهان افروخت

گوش و سم را به یکدیگر بردوخت

گفت شه با کنیزک چینی

دستبردم چگونه می بینی

گفت پر کرده شهریار این کار

کار پر کرده کی بود دشوار

هر چه تعلیم کرده باشد مرد

گر چه دشوار شد بشاید کرد

رفتن تیر شاه برسم گور

هست ادمان نه از زیادت زور

شاه را این شنیده سخت آمد

تبر تیز بر درخت آمد

دل بدان ماه بی‌مدارا کرد

کینه خویش آشکارا کرد

پادشاهان که کینه کش باشند

خون کنند آن زمان که خوش باشند

با چه آهو که اسب زین نکنند

چه سگی را که پوستین نکنند

گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست

ور کشم این حساب ازآن بترست

زن کشی کار شیر مردان نیست

که زن از جنس هم نبردان نیست

بود سرهنگی از نژاد بزرگ

تند چون شیر و سهمناک چو گرگ

خواند شاهش به نزد خویش فراز

گفت رو کار این کنیز بساز

فتنه بارگاه دولت ماست

فتنه کشتن ز روی عقل رواست

برد سرهنگ داد پیشه ز پیش

آن پری چهره را به خانه خویش

خواست تا کار او بپردازد

شمع‌وار از تنش سر اندازد

آب در دیده گفتش آن دلبند

کاینچنین ناپسند را مپسند

مکن ار نیستی تو دشمن خویش

خون من بیگنه به گردن خویش

مونس خاص شهریار منم

وز کنیزانش اختیار منم

تا بدان حد که در شراب و شکار

جز منش کس نبود مونس و یار

گر ز گستاخیی که بود مرا

دیو بازیچه‌ای نمود مرا

شه ز گرمی سیاستم فرمود

در هلاکم مکوش زودازود

روزکی چند صبر کن به شکیب

شاه را گو بکشتمش به فریب

گر بدان گفته شاه باشد شاد

بکشم خون من حلالت باد

ور شود تنگدل ز کشتن من

ایمنی باشدت به جان و به تن

تو ز پرسش رهی و من ز هلاک

زاد سروی نیوفتد بر خاک

روزی آید اگر چه هیچکسم

کآنچه کردی به خدمتت برسم

این سخن گفت و عقد باز گشاد

پیش او هفت پاره لعل نهاد

هر یکی زان خراج اقلیمی

دخل عمان ز نرخ او نیمی

مرد سرهنگ از آن نمونش راست

از سر خون آن صنم برخاست

گفت زنهار سر ز کار مبر

با کسی نام شهریار مبر

گو من این خانه را پرستارم

کار میکن که من بدین کارم

من خود آن چاره ها که باید ساخت

سازم ار خواهدت زمانه نواخت

بر چنین عهد رفتشان سوگند

این ز بیداد رست و آن ز گزند

بعد یک هفته چون رسید به شاه

شاه از او باز جست قصه ماه

گفت مه را به اژدها دادم

کشتم از اشک خونبها دادم

آب در چشم شهریار آمد

دل سرهنگ با قرار آمد

بود سرهنگ را دهی معمور

جایگاهی ز چشم مردم دور

کوشکی راست برکشیده به اوج

از محیط سپهر یافته موج

شصت پایه رواق منظر او

کرده جای نشست بر سر او

بود بر وی همیشه جای کنیز

به عزیزان دهند جای عزیز

ماده گاوی در آن دو روز بزاد

زاد گوساله‌ای لطیف نهاد

آن پری چهره جهان افروز

برگرفتی به گردنش همه روز

پای در زیر او بیفشردی

پایه پایه به کوشک بر بردی

مهر گوساله کش بود به بهار

ماه گوساله کش که دید؟ بیار

همه روز آن غزال سیم اندام

برد گوساله را ز خانه به بام

روز تا روز از این قرار نگشت

کارگر بود چون ز کار نگشت

تا به جایی رسید گوساله

که یکی گاو گشت شش ساله

همچنانه آن بت گلندامش

بردی از زیر خانه بر بامش

هیچ رنجش نیامدی زان بار

زآنکه خو کرده بود با آن کار

هرچه در گاو گوشت می‌افزود

قوت او زیاده‌تر می‌بود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها