نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 25
صفت خشکسالی و شفقت بهرام
سالی از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه
کآدمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزتگران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردمخوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند
در انبار برگشاد ز بند
سوی هر شهر نامهای فرمود
که در او از ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند
در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند
بیدرم را دهند و بنوازند
وآنچه ز انبار خانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بیخوردی
کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسی میکشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه
میکشیدند نو به نو دانه
جهد میکرد و گنج میپرداخت
چاره کار هر کسی میساخت
لاجرم چارسال بیبر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیایی یافت
از چنان پیشه پادشایی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد
جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد
عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران
رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدایی خویش
بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر
کآهویی را کنم به صحرا سیر
تویی آن کز برات پیروزی
یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران
مرد جرمی مرا نبود در آن
کز حیاتش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز
هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رایی تو
برد فترت ز پادشایی تو
چون تو در چار سال خرسندی
مردهای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور
کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعیت باز
هر که میزاد در جهان میزیست
دخل بیخرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه
بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیدهام تا ری
خانه بر خانه شد تنیده چو نی
بام بر بام اگر شدی خواهان
کوری از ری شدی به اسپاهان
گر تو را این حدیث روشن نیست
عهده بر راویست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار
لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
برکشیده صفی دو فرسنگی
بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جویی
مجلسی در میان هر کویی
هر کسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد
همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر که را بود برگ عشرت ساز
عیش میکرد با تنعم و ناز
وآنکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هر کسی را گماشت بر کاری
دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نیمهای کسب و نیمهای میخورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری
داد هر بقعه را ازآن بهری
تا به هر جا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد