نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 17
لشگر کشیدن بهرام به ایران
بس کن ای جادوی سخن پیوند
سخن رفته چند گویی چند
چون گل از کام خود برآر نفس
کام تو عطرسای کام تو بس
آنچنان رفت عهد من ز نخست
با که؟ با آنکه عهد اوست درست
کآنچه گوینده دگر گفتست
ما به می خوردنیم و او خفتست
بازش اندیشه مال خود نکنم
بد بود بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی
گر چه در شیوه ی گهر سفتن
شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج خانه یکیست
تیرها گر دو شد نشانه یکیست
چون نباشد ز باز گفت گزیر
دانم انگیخت از پلاس حریر
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن
آن ز مس کرد نقره نقره خاص
وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار
نقره گر زر شود شگفت مدار