نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 15
دیدن بهرام صورت هفت پیکر را در خورنق
شاه روزی رسیده بود ز دشت
در خورنق به خرمی میگشت
حجرهای خاص دید در بسته
خازن از جستجوی آن رسته
شه در آن حجره نانهاده قدم
خاصگان و خزینهداران هم
گفت این خانه قفل بسته چراست
خازن خانه کو کلید کجاست
خازن آمد به شه سپرد کلید
شاه چون قفل برگشاد چه دید
خانهای دید چون خزانه گنج
چشم بیننده زو جواهر سنج
خوشتر از صد نگارخانه چین
نقش آن کارگاه دست گزین
هر چه در طرز خرده کاری بود
نقش دیوار آن عماری بود
هفت پیکر در او نگاشته خوب
هر یکی زان به کشوری منسوب
دختر رای هند فورک نام
پیکری خوبتر ز ماه تمام
دخت خاقان به نام یغما ناز
فتنه ی لعبتان چین و طراز
دخت خوارزم شاه نازپری
کش خرامی بسان کبک دری
دخت سقلاب شاه نسرین نوش
ترک چینی طراز رومی پوش
دختر شاه مغرب آزریون
آفتابی چو ماه روز افزون
دختر قیصر همایون رای
هم همایون و هم به نام همای
دخت کسری ز نسل کیکاووس
درستی نام و خوب چون طاووس
در یکی حلقه ی حمایل بست
کرده این هفت پیکر از یک دست
هر یکی با هزار زیبایی
گوهر افروز نور بینایی
در میان پیکری نگاشته نغز
کآن همه پوست بود وین همه مغز
نوخطی در نشانده در کمرش
غالیه خط کشیده بر قمرش
چون سهی سرو برفراخته سر
زده در سیم تاج تا به کمر
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو
او در آن لعبتان شکر خنده
وآنهمه پیش او پرستنده
برنوشته دبیر پیکر او
نام بهرام گور بر سر او
کآنچنان است حکم هفت اختر
کاین جهان جوی چون برآرد سر
هفت شهزاده را ز هفت اقلیم
در کنار آورد چو دُر یتیم
ما نه این دانه را به خود کشتیم
آنچه اختر نمود بنوشتیم
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای
شاه بهرام کین فسانه بخواند
در فسون فلک شگفت بماند
مهر آن دختران زیباروی
در دلش جای کرده موی به موی
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس
رغبت کام چون فزون فکند
دل تقاضای کام چون نکند
گر چه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی به صدش
زانکه بر عمرش استواری داد
بر مرادش امیدواری داد
در مدارای مرد کار کند
هر چه او را امیدوار کند
شه چو زان خانه رخت بیرون برد
قفل بر زد به خازنش بسپرد
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
قفل ازین در جدا کند نفسی
هم در این خانه خون او ریزم
سرش از گردنش درآویزم
در همه خیل خانه از زن و مرد
سوی آن خانه کس نگاه نکرد
وقت وقتی که شاه گشتی مست
سوی آن در شدی کلید به دست
در گشادی و در شدی به بهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
مانده چون تشنهای برابر آب
به تمنای آن شدی در خواب
تا برون شد سر شکارش بود
کآمد آن خانه غمگسارش بود