نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 12
شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش
این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی
وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده
وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام
کز زمینش بر آسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست
به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش
دست پرکن شکسته از گامش
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش
گور صد گور کنده بود سمش
شه برو تاختی به وقت شکار
با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی
گور بر گردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را
سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار
زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
پشتهها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی
گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور کاورید به بند
یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام
که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم
خیلی آن به که خوش ترک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور کو داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست
که برو داغ دست زوری نیست