رفت منذر به اتفاق پدر

نظامی گنجوی – هفت پیکر – شماره 10

صفت سمنار و ساختن قصر خورنق

رفت منذر به اتفاق پدر

بر چنین جستجوی بست کمر

جست جایی فراخ و ساز بلند

ایمن از گرمی و گداز و گزند

کآنچنان دز در آن دیار نبود

وآنچه بد جز همان به کار نبود

اوستادان کار می‌جستند

جای آن کارگاه می‌شستند

هر که بر شغل آن غرض برخاست

آن نمودار ازو نیامد راست

تا به نعمان خبر رسید درست

کآنچنان پیشه‌ور که درخور تست

هست نام‌آوری ز کشور روم

زیرکی کو ز سنگ سازد موم

چابکی چرب دست و شیرین کار

سام دستی و نام او سمنار

دستبردش همه جهان دیده

به همه دیده‌ ها پسندیده

کرده چندین بنا به مصر و به شام

هر یکی در نهاد خویش تمام

رومیان هندوان پیشه او

چینیان ریزه چین تیشه او

گر چه بناست وین سخن فاشست

اوستاد هزار نقاشست

هست بیرون ازین به رأی و قیاس

رصدانگیز و ارتفاع‌شناس

نظرش بر فلک تنیده لعاب

از دم عنکبوت اصطرلاب

چون بلیناس روم صاحب رای

هم رصد بند و هم طلسم گشای

آگه از روی بستگان سپهر

از شبیخون ماه و کینه مهر

ساز این شغل ازو توانی یافت

کاین چنین کسوت او تواند بافت

طاقی از گل چنان برآراید

کز ستاره چراغ برباید

چون که نعمان بدین طلبکاری

گرم دل شد ز نار سمناری

کس فرستاد و خواند زان بومش

هم برو می فریفت از رومش

چونکه سمنار سوی نعمان رفت

رغبت کار شد یکی در هفت

آنچه مقصود بود از او درخواست

وانگهی کرد کار او را راست

آلتی کان رواق را شایست

ساختند آنچنان که می‌بایست

پنجه کارگر شد آهن سنج

بر بنا کرد کار سالی پنج

تا هم آخر به دست زرین چنگ

کرد سیمین رواقی از گل و سنگ

کوشکی برج برکشیده به ماه

قبله گاه همه سپید و سیاه

کارگاهی به زیب و زرکاری

رنگ ناری و نقش سمناری

فلکی پای گرد کرده به ناز

نه فلک را به گرد او پرواز

قطبی از پیکر جنوب و شمال

تنگلوشای صدهزار خیال

مانده را دیدنش مقابل خواب

تشنه را نقش او برابر آب

آفتاب ار بر او فکندی نور

دیده را در عصابه بستی حور

چون بهشتش درون پر آسایش

چون سپهرش برون پر آرایش

صقلش از مالش سریشم و شیر

گشته آیینه‌وار عکس پذیر

در شبانروزی از شتاب و درنگ

چون عروسان برآمدی به سه رنگ

یافتی از سه رنگ ناوردی

ازرقی و سپیدی و زردی

صبحدم ز آسمان ازرق پوش

چون هوا بستی ازرقی بر دوش

کآفتاب آمدی برون ز نورد

چهره چون آفتاب کردی زرد

چون زدی ابر کله بر خورشید

از لطافت شدی چو ابر سفید

با هوا در نقاب یک رنگی

گاه رومی نمود و گه زنگی

چون که سمنار از آن عمل پرداخت

خوبتر زانکه خواستند به ساخت

زآسمان برگذشت رونق او

خور به رونق شد از خورنق او

داد نعمان به نعمتیش نوید

که به یک نیمه زان نداشت امید

از شتر بارهای پر زر خشک

وز گرانمایه‌های گوهر و مشک

بیشتر زانکه در شمار آید

تا دگر وقت‌ها به کار آید

چوب اگر بازداری از آتش

خام ماند کباب سختی کش

دست بخشنده کآفت درم است

حاجب الباب درگه کرم است

مرد بنا که آن نوازش دید

وعده‌های امیدوار شنید

گفت اگر زآنچه وعده دادم شاه

پیش از این شغل بودمی آگاه

نقش این کارگاه چینی کار

بهترک بستمی در این پرگار

بیشتر بردمی در اینجا رنج

تا به من شاه بیش دادی گنج

کردمی کوشکی که تا بودی

روزش از روز رونق افزودی

گفت نعمان چو بیش یابی چیز

به از این ساختن توانی نیز؟

گفت اگر بایدت به وقت بسیچ

آن کنم کین برش نباشد هیچ

این سه رنگ است آن بود صد رنگ

آن ز یاقوت باشد این از سنگ

این به یک گنبدی نماید چهر

آن بود هفت گنبدی چو سپهر

روی نعمان ازین سخن بفروخت

خرمن مهر و مردمی را سوخت

پادشاه آتشی‌ست کز نورش

ایمن آن شد که دید از دورش

وآتش او گلی است گوهربار

در برابر گل است و در بر خار

پادشه همچو تاک انگورست

در نپیچد درآن کزو دورست

وآنکه پیچد در او به صد یاری

بیخ و بارش کند به صد خواری

گفت اگر مانمش به زور و به زر

به ازینی کند به جای دگر

نام و صیت مرا تباه کند

نامه ی خویش را سیاه کند

کارداران خویش را فرمود

تا برند از دز افکنندش زود

کارگر بین که خاک خونخوارش

چون فکند از نشانه کارش

کرد قصری به چند سال بلند

به زمانیش ازو زمانه فکند

آتش انگیخت خود به دود افتاد

دیر بر بام رفت و زود افتاد

بی‌خبر بود از اوفتادن خویش

کان بنا برکشید صد گز بیش

گر ز گور خودش خبر بودی

یک به دست از سه گز نیفزودی

تخت پایه چنان توان بر برد

که چو افتی ازو نگردی خرد

نام نعمان بدان بنای بلند

از بلندی به مه رساند کمند

خاک جادوی مطلقش می‌خواند

خلق رب‌الخورنقش می‌خواند

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها