نظامی گنجوی – مخزن الاسرار – شماره 40
مقالت یازدهم در بی وفایی دنیا
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی
پای درین بحر نهادن که چه
بار درین موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوش است
گفت شبت خوش که مرا جا خوش است
ای که درین کشتی غم جای توست
خون تو در گردن کالای توست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش
آنچه بر این مائده ی خرگهی است
کاسه ی آلوده و خوان تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که ازین کاسه یک انگشت خورد
کاسه ی سر حلقه ی انگشت کرد
نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه ی اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را
روزن این خانه رها کن به دود
خانه فروشی به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآوردهای
نز شکم خود به در آوردهای
خط به جهان درکش و بی غم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ی منزل بساز
خاصه درین بادیه دیو سار
دوزخ محرور کُش تشنه خوار
کآب جگر چشمه ی حیوان اوست
چشمه ی خورشید نمکدان اوست
شوره ی او بینمکان را شراب
شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ی دل آب و دل زهره خون
ره که دل از دیدن او خون شود
قافله ی طبع درو چون شود
در تف این بادیه ی دیو لاخ
خانه ی دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درین بادیه با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چه کنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند
چونکه سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای
کو چو تو سودست بسی زیر پای
کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز
خویشتن ازخار نگه دار خیز
آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیم گهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانی است قرارش مبین
باد خزانی است بهارش مبین