نظامی گنجوی – لیلی و مجنون – شماره 60
غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
تو زان کهای و ما تراییم؟
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن ز ره نمایی
در ده نه و لاف کدخدایی
ده رانده و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه ای تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توییم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گویی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر بزنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از رمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش؟
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن این چه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان به هم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده
پایی به از این به کار در نه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه ی عمر جاودانه است
بسیار کسان تو را غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وآنگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من من و تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صواب است
یعنی دل من دلی خراب است
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ی ما یگانه گردد
نقش دویی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچ آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکه ی تو زنند نامش
سر نزل غم تو را نشاید
زیر علم تو را نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال تو را درم خریدم
ابر از پی نو بهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبان است
مجنون به بر تو همچنان است
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
بر هم شکنم شکنج گیسوت
تا گوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار تو را چو سیب سایم
گه سیب تو را چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
گه نامه ی غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جوجو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو میخجسته فال است
یعنی به بهشت می حلال است
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه