نظامی گنجوی – لیلی و مجنون – شماره 38
دادن پدر لیلی را به ابنسلام
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه ی آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم
تا زآفت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بینهایت
در پرده نهفته آه میداشت
پرده ز پدر نگاه میداشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان ز ره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته
میزیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش
میداد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی
میجست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری
میداشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
میخورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده میسوخت
چون گل کمر دو رویه میبست
زوبین در پای و شمع بر دست
میبرد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابنسلام آن خبر یافت
بر وعده ی شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینههای بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه ی مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند
میریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت
بر کشتن خصم ریگ میریخت
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینهدار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه ی نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خونطلبی چو آب ریزد
ور زر گویی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دگر گروه را خواند
بر پیشگه نشاط بنشاند
آیین سرور و شادکامی
بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله ی آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ میریخت
لعل آتش و جزعش آب میداد
این غالیه وان گلاب میداد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان تو را به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود