نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 9
تعلیم خضر در گفتن داستان
ساقی نامه
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوایی زنم
خراباتیان را صلایی زنم
داستان
مرا خضر تعلیم گر بود دوش
به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من
ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمه ی زندگی یافته
شنیدم که در نامه ی خسروان
سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز
که در پرده ی کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز
پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بیدرنگ
بی انباشتن در دهان نهنگ
از آن خوشتر آید جهاندیده را
که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت
که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر
که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست
به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکردهای
که یخنی بود هر چه ناخوردهای
به دشواری آید گهر سوی سنگ
ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت
به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی
بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خم نقره خواهی و زرینه طشت
ز خاک عراقت نباید گذشت
ز ری تا دهستان و خوارزم و جند
نوندی نبینی به جز لور کند
بخاری و خزری و گیلی و کرد
بنان پاره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران
که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه ی فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق ریزهای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد
که گرد جهان برنگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن
عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر کن از کان اسکندری
سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو
به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها
نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خورد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش
دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب
که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش
دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به دُر دری
نهادم ز هر شیوه هنگامهای
مگر در سخن نو کنم نامهای
در آن حیرت آباد بییاوران
زدم قرعه بر نام نام آوران
هر آیینه کز خاطرش تافتم
خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغ زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین پروری
پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند
نخستین در پادشایی زنم
دم از کار کشورگشایی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن
کنم تازه با رنجهای کهن
به پیغمبری کوبم آنگه درش
که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه در ساختم هر دری کان گنج
جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه در
کنم دامن عالم از گنج پر
طرازی نوانگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نورهان
دریغ آیدم کاین نگارین نورد
بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار
به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زندهدارش کنم
ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز
بمانم بر او نام او را دراز
نشستنگهی سازمش زین سریر
که باشد برو جاودان جای گیر
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم ز یادش برد
نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه
رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد
به اندازه ی سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور
که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چه کار
به باز ملک درخور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامه ی نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد
وزو دیده ی دشمنان دور باد
نوا گر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن راندهام
درون پرور خویش را خواندهام
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او
که نیک اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان
مفرح رساند به دانندگان
فسردهدلان را درآرد به کار
غم آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینه ی خسته را
گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند
خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست
به دست آورد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس
خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایونتر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه