نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 7
در حسب حال و انجام روزگار
ساقی نامه
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم
اندرز
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و همچنان تازگی
چو شیران ز سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کآید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوایی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پرده ی هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادویی ها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نایی به دست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت رویی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهره ی باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره ی سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز برخاستن
تنم گونه ی لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن گرایش کند
گهی خواب را سر ستایش کند
عتاب عروسان نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بینوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار تیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمهای دست خویش
نگهدارم آوازه ی هست خویش
به هر مهرهای حقهبازی کنم
به واماند خود چارهسازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسی ست
نیارد کسی یاد کآنجا کسی ست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پایین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیایی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفتهای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آنجا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی میاز بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بودهام
به می دامن لب نیالودهام
گر از می شدم هرگز آلوده کام
حلال خدایست بر من حرام