نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 63
نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
ساقی نامه
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
اندرز
شبی روشن از روز رخشندهتر
مهی ز آفتابی درفشندهتر
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بر آن لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بی غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادی آور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشهای
پدید است بازار هر پیشهای
چه باید به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم در پای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خورند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یکروزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
ز دی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان برزن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سختگیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
داستان
گزارش چنین میکند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازنده ی مجلس و بزمگاه
نوازنده ی چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیبا گری
زمین رومی آرد هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچهای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو از میشود جام گیر
چرا جام خالی بود بر سریر
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاووس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیو بند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آن را گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگیر شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزه ی ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیر بازی کند
زبانم به شمشیر بازی کند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکبست
مرا بین که ده طوق بر غبغبست
گر او حقهها دارد از لعل و دُر
مرا حقهای هست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانیست
مرا لب چو یاقوت رمانیست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کو با شکر خندیست
در بوسه بین چون سمرقندیست
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وزآن سو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیمکاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
به جز باغبان کس نداند کلید
رطبهایتر گرچه دارم بسی
به جز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هند و یمن
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بناگوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو برسازم از زلف بند
به آب معلق درآرم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنی گیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوئیها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز مویی به عاشق دهم طوق و تاج
به بویی ز خلخ ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه ی چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانه باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزیست
که را بخت گویی که را روزیست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایهای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا میرود
من اینجا سکندر کجا میرود
اگر راه ظلمات میبایدش
سرزلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی
بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بستهای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی درد چین توام
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخوردنیست
چو من میوه در سایه ی خانه بس
که ناخوش بود میوه ی خانه رس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگر خوارهای
جگر خوارهای نه شکر بارهای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم مینباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جان پروریها کنم
برابر دهم دیده را دلخوشی
چو در برکشندم کنم دلکشی
من و ناله ی چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبند کی
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
چو برزد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهرویی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش میگزید
زمانی چو نیشکرش میمزید
به بر در گرفت آن سمن سینه را
ز در مهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشن گوار
یکی باغ در بسته پر سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیدهای
به جز باغبان مرد نادیدهای
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آمیختند
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لام الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه ی زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد