سپیده چو سر برزد از باختر

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 60

جنگ هفتم اسکندر با روسیان

سپیده چو سر برزد از باختر

سپاهی به خاور فرو برد سر

سپه را برآراست خاور خدیو

در اندیشه زان مردم آهنج دیو

سوی میمنه رومی و بربری

چو یاجوج در سد اسکندری

سوی میسره تنگ چشمان چین

شده تنگ از انبوه ایشان زمین

شه روم در قلب چون تند شیر

چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر

دگرسو الانی و پرطاس روس

برآشفته چون توسنان شموس

تبیره هم آواز شد با درای

چو صور قیامت دمیدند نای

ز خاریدن کوس خارا شکاف

پر افکند سیمرغ در کوه قاف

ز فریاد خرمهره و گاو دم

علی الله برآمد ز رویینه خم

سپاه از دو سو مانده در داوری

که دولت کرا می‌کند یاوری

همان اهرمن روی دژخیم رنگ

درآمد چو پیلان جنگی به جنگ

تنی چند را پی سپر کرد باز

نشد پیش او هیچکس رزم ساز

زره پوشی از ساقه ی قلب شاه

درآمد چو شیری به آوردگاه

ز تیغ آتشی برکشیده چو آب

کزو خیره شد چشمه ی آفتاب

شه از قلب دانست کان شیرمرد

همانست کان جنگ پیشینه کرد

شد اندیشناک از پی کار او

که با اژدها دید پیکار او

دریغ آمدش کانچنان گردنی

شکسته شود پیش اهریمنی

سوار هنرمند چابک رکاب

که بر آتش انگشت زد بی حساب

فرشته صفت گرد آن دیو چهر

همی گشت چون گرد گیتی سپهر

نخستین نبردی که تدبیر کرد

بر آن تیره دل بارش تیر کرد

چو دژخیم را نامد از تیر باک

زننده شد از تیر خود خشمناک

یکی خشت پولاد الماس رنگ

برآورد و زد بر دلاور نهنگ

که آن خشت اگر برزدی بر هیون

تمام از دگر گوشه جستی برون

ز سختی که تن را به هم برفشرد

بر آن خاره شد خست پولاد خرد

دگر خشتی انداخت پولاد تر

بر آن کشتنی هم نشد کارگر

سوم همچنین خشت بر وی شکست

نشاید به خشت آب را باز بست

چو دانست کان دیو آهن سرشت

نیندیشد از حربه و تیر و خشت

نهنگ جهانسوز را برکشید

سوی اژدهای دمنده دوید

زدش بر کتفگاه و بردش ز جای

چنان کان ستمگر درآمد ز پای

دگر باره برخاست از زیر گرد

به سختی درآویخت با هم نبرد

ز سوزندگی راه بختش گرفت

بدان آهن چفته سختش گرفت

ز زینش درآورد چون تند شیر

ز تارک بیفتاد ترکش به زیر

بهاری پدید آمد از زیر ترگ

بسی نغز و نازکتر از لاله برگ

سرش خواست کندن که نرم آمدش

چو رویی چنان دید شرم آمدش

دو گیسو کشان دید در دامنش

رسن کرده گیسوش در گردنش

چو هندوی دزدش ز گنجینه برد

ز رومی ربودش به روسی سپرد

چو گشت آن فرشته گرفتار دیو

ز دیوان روسی برآمد غریو

دگر ره به نخجیر کردن شتافت

کز اول گرانمایه نخجیر یافت

از آن طیرگی شاه لشکر شکن

بپیچید چون مار بر خویشتن

بفرمود تا زنده پیلی سیاه

به خشم آورند اندران حربگاه

بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل

بر آن اهرمن راند چون رود نیل

بسی حربه‌ها زد بر آن پیل پای

بسی نیز قاروره ی جان گزای

نه قاروره بر کوه شد کارگر

نمی‌کرد حربه ز دریا گذر

چو دید اژدها پیل سرمست را

گشاد اندر آن خیرگی دست را

بدانست کان پیل جنگ آزمای

به خرطوم سختش درآرد ز پای

چنان سخت بگرفت خرطوم او

که زندان او شد بر و بوم او

خروشید و خرطومش از جای کند

بیفتاد چون کوه پیل بلند

شه از هول آن بازی سهمناک

بترسید کافتد سپه در هلاک

در آن خشمناکی به فرزانه گفت

که دولت ز من روی خواهد نفهت

مرا نیز دریافت ادبار بخت

وگرنه چرا جستم این کار سخت

بد آسمانی چو آید فراز

سرنازنینان بپیچد ز ناز

تک و تاب شاهان بود اندکی

تب شیر در سال باشد یکی

مرا نیست آسایش از تاختن

بخواهم درین عمر پرداختن

دلش داد فرزانه کای شهریار

شکیبایی آور در این کارزار

همانا که پیروزی آری به دست

چو تدبیر داری و شمشیر هست

اگر چاره در سنگ خارا شود

به تدبیر و تیغ آشکارا شود

چو یاری کند با تو بخت بلند

چنین فتنه را صد درآری به بند

اگر چه یکی موی از اندام شاه

به من بر گرامیتر از صد سپاه

ولیکن در اختر چنانست راز

که چون شاه عالم شود رزمساز

به اقبال شاه و به نیروی بخت

درآید به خاک این تنومند سخت

جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم

ندارد پی سست و اندام نرم

یکی تن شد ار زانکه رویین تنست

توان کندن از جایش ار زآهن است

نباید بر او زخم راندن به تیغ

کز آهن نگردد پراکنده میغ

سرش را مگر در کمند آوری

به خم کمندش به بند آوری

گرش می‌نشاید به شمشیر کشت

که دارد پی سخت و چرم درشت

چو در زیر زنجیرش آری اسیر

برو خواه شمشیر زن خواه تیر

شه از مژده ی مرد اختر شناس

خدا را پذیرفت بر خود سپاس

چو پیروزی خویش دید از خدای

بدان خنگ ختلی درآورد پای

که او را شه چینیان داده بود

ز سبز آخور چینیان زاده بود

کمندی و تیغی گرانمایه خواست

عنان کرد سوی بداندیش راست

درآمد بدان دیو در با شکوه

چو ابری سیه کو درآید به کوه

نجنبید بر جای خویش آن نهنگ

که اقبال شاهش فرو بست چنگ

کمند عدو بند را شهریار

درانداخت چون چنبر روزگار

به گردن درافتاد بدخواه را

زمین بوسه داد آسمان شاه را

چو بر گردن دشمن آمد کمند

شتابنده شد خسرو دیو بند

به خم کمندش سر اندر کشید

کشان همچنان سوی لشگر کشید

بغلتید آن شیر نخجیر سوز

چو آهو بره زیر چنگال یوز

چو آن گور وحشی در آن دستبرد

از افتادن و خاستن گشت خرد

ز لشگرگه شاه فیروزمند

غریوی برآمد به چرخ بلند

تبیره چنان شد در آن خرمی

که آمد به رقص آسمان بر زمی

چو شه دید کان پیکر دیو رنگ

به اقبال طالع درآمد به چنگ

نشاندش به روز دگر دشمنان

سپردش به زندان اهریمنان

دل روسیان از چنان زور دست

بر آن دشمن دشمن افکن شکست

شه روس شد چون گدازنده موم

به شادی درآمد شهنشاه روم

تماشای رامشگران ساز کرد

در خرمی بر جهان باز کرد

نیوشنده شد ناله ی چنگ را

به کف برنهاد آب گلرنگ را

ز پیروزی بخت می‌کرد یاد

نبید گوارنده می‌خورد شاد

چو شب قفل پیروزه برزد به گنج

ترازوی کافور شد مشک سنج

همان مشگبو باده می‌خورد شاه

همان پرده می‌داشت مطرب نگاه

گهی سفته لعلی به پیمانه خورد

گهی گوش بر لعل ناسفته کرد

بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج

به خواهنده می‌داد دیبا و گنج

درآمد به افسانه های دراز

ز هر سرگذشتی پژوهنده باز

از آن تیغزن مرد چابک سوار

سخن راند با انجمن شهریار

که امروزش این بی وفا هم نبرد

ندانم که خون ریخت یا بند کرد

اگر ماند در بند آن رهزنان

برون آوریمش به زخم سنان

وگر رفت از آن رفته در نگذریم

چنان به که بر یاد او می‌خوریم

چو شد مغزش از خوردن باده گرم

به زندانیان بر دلش گشت نرم

بفرمود کان بندی بی زبان

بیاید به رامشگه مرزبان

به فرمان شاه آن گرفتار بند

به رامشگه آمد چو کوه بلند

همه تن شکسته ز نیروی شاه

فرو پژمریده در آن بزمگاه

به زاری بنالید از آن خستگی

شفیعی نه بیش از زبان بستگی

چو مرد زبان بسته نالید زار

ببخشود بر وی دل شهریار

از آن زور دیده تن زورمند

بفرمود تا برگرفتند بند

رها کردش آن شاه آزاد مرد

بر آزاد مردی زیان کس نکرد

نشاندش به آزرم و دادش طعام

نوازشگری کرد با او تمام

میی چند با گوهرش یار کرد

به می گوهرش را پدیدار کرد

چو مستی درآمد بر آن شوربخت

بغلتید چون سایه در پای تخت

ز توسن دلی گرچه با کس نساخت

نوازنده ی خویشتن را شناخت

از آنجا سراسیمه بیرون دوید

چنان شد که کس گرد او را ندید

شگفتی فرو ماند خسرو در آن

نشان سخن باز جست از سران

که این بندی از باده چون شاد گشت

چرا شد ز ما دور کآزاد گشت

بزرگان دولت در آن جستجوی

فتادند از آن کار در گفتگوی

یکی گفت صحراییست این شگفت

چو بندش گرفتند صحرا گرفت

دگر گفت چون می‌در او کرد کار

سوی خانه ی خویش بربست بار

شه از هر چه رفت آشکار و نهفت

سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت

در آن مانده کاین پرده ی نیلگون

چه شب بازی از پرده آرد برون

چو لختی گذشت آمد آن پیل مست

کمرگاه زیبا عروسی به دست

به آزرم در پیش خسرو نهاد

به رسم پرستش زمین بوسه داد

چو آورد ازینگونه صیدی ز راه

دگر باره بیرون شد از بزمگاه

عجب ماند خسرو که آن کار دید

نه در مار در مهره ی مار دید

ز شرم شه آن لعبت نازنین

چو لعبت به سر درکشید آستین

چو شه دید در خرگه آن ماه را

ز مردم تهی کرد خرگاه را

در آن ترک خرگاهی آورد دست

شکنج نقابش ز رخ برشکست

چو دید آفتی دید از اندیشه دور

نه آفت یکی آفتابی ز نور

پری پیکری شوخ و مست آمده

پریوار در شب به دست آمده

بهشتی رخی دوزخش تافته

ز مالک به رضوان گذر یافته

چو سروی به سرسبزی آراسته

وزو سرخ گل عاریت خواسته

به هر ناوک غمزه کانداختی

شکاری ز روحانیان ساختی

لبی و چه لب شور بازارها

درو قند و شکر به خروارها

سمن را تماشا در آغوش او

تماشاگه گل بناگوش او

چو خسرو در آن روی چون ماه دید

صنم خانه‌ای در نظرگاه دید

شکاری کنیزی شکر خنده یافت

که خود را به آزادیش بنده یافت

کنیزی که صاحب غلامش بود

ببین تا چه دلها به دامش بود

بدانست کان ترک چینی حصار

ز خاقان چین شد بر او یادگار

ز مردانگیها کز او دیده بود

به میدان رزمش پسندیده بود

عجب ماند کز پرده بیرون فتاد

عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد

بپرسید کاحوال خود بازگوی

دلم را بدین داستان باز جوی

پرستنده ی خوب صاحب نواز

پرستش کنان برد شه را نماز

دعا کرد بر تاجدار جهان

که تاجت مبادا ز گیتی نهان

تویی آن جهانگیر کشور گشای

که از داد و دین آفریدت خدای

شکوهت ز روز آشکارا ترست

ز دولت دلت با مدارا ترست

رهایی به تو روز امید را

فروغ از تو تابنده خورشید را

دگر پادشاهان لشگر شکن

یکی تاجور شد یکی تیغزن

تو آن آفتابی در این روزگار

که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار

چو در بزم باشی جهان خسروی

چو رزم آزمایی جهان پهلوی

ندارد چو من خاکی آن دسترس

که با آب حیوان برآرد نفس

که را زهره کاینجا کند ناله نرم

که گر زهره باشد گدازد ز شرم

سفالی که ماراست ناسفتنیست

چو گویی بگو اندکی گفتنیست

من آن سفته گوشم که خاقان چین

ز ناسفتگان کرده بودم گزین

به درگاه شاهم فرستاد و گفت

که درهاست این درج را در نهفت

مگر کان سخن را گران دید شاه

که کرد از سر خشم بر من نگاه

مرا از پس پرده خاموش کرد

به یکباره یادم فراموش کرد

من از دوری شه به تنگ آمدم

ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم

نمودم به آوردگاه نخست

به اقبال شه آن هنرهای چست

دویم ره که بانگی بر ادهم زدم

یکی لشگر از روس برهم زدم

سوم روز چون بخت یاری نکرد

گرفتار دشمن شدم در نبرد

نه دشمن نهنگی به کین تاخته

ز خشم خدا صورتی ساخته

نکشت آن نهنگ ستمگر مرا

ببرد آنچنان سوی لشگر مرا

سپردم بروسان بیدادگر

که این گنج را بسته دارید سر

دگر ره سوی جنگ پرواز کرد

به پیل افکنی جنگ را ساز کرد

چو اقبال شاهنشه پیلتن

چو پیلی فکندش بر آن انجمن

ز پیروزی شه در آوردگاه

سرم بر فلک شد ز نیروی شاه

چو دیدم که دام تو دد می‌کشد

کمندت بلا را به خود می‌کشد

به نوعی ز پیچش نگشتم رها

که ناکشته دیدم هنوز اژدها

به نوعی دلم گشت پیروزمند

کزان گونه دیوی درآمد به بند

همه روس را دل پر از درد شد

گل سرخشان خیری زرد شد

چو غول شب آیین بد ساز کرد

به ره بردن مردم آغاز کرد

رسن بسته چون غول بر دست و پای

مرا در یکی خانه کردند جای

به من بر شده لشگری دیدبان

همه خارج آهنگ و ناخوش زبان

چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت

به گوش آمدم‌های و هویی ز دشت

برآمد یکی ابر ظلمات رنگ

بر آن سنگساران ببارید سنگ

رقیبان که شب پاس می‌داشتند

ز بیمش همه جای بگذاشتند

به جز سرندیدم که از کله کند

همی کند و بر دیگری می‌فکند

زبس کله ی سر که برکنده بود

یکی کوه از آن کله آکنده بود

درآمد چو مرغم ز جا برگرفت

همه بندم از دست و پا برگرفت

به پایینگه تخت شاهم نشاند

ز پایان ماهی به ماهم رساند

به زندان بدم تا به اکنون چو گنج

به شادی کنون کرد خواهم سپنج

زن آن به که زیور کشد پای او

نه زان دان که زندان بود جای او

چنانم نماید دل کامیاب

که می‌بینم این کام دل را به خواب

پریچهره چون حال خود باز گفت

ز شادی رخ شاه چون گل شکفت

ببوسید بر حلقه ی نوش او

سخن گفت چون حلقه در گوش او

که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد

به مهر خدا پیکری در نورد

به مهر توأم بیشتر گشت عزم

که دیبای بزمی و زیبای رزم

به پرخاشگه جانستان دیدمت

قوی دست و چابک عنان دیدمت

به رامشگهت نیز بینم شگرف

حریفی نداری درین هر دو حرف

حریفت منم خیز و بنواز رود

دلم تازه گردان به بانگ سرود

پریچهره برداشت بنواخت چنگ

کمانی خدنگی و تیری خدنگ

نوایی زد از نغمه‌های نوی

نوآیین سرودی در او پهلوی

که شاها خدیوا جهان داورا

خردمند خوبا خرد یاورا

سر سبزت از سرزنش دور باد

دل روشنت چشمه ی نور باد

جوان بخت بادی و پیروز رای

توانا و دانا و کشور گشای

کمربسته جانت به آسودگی

قبای تنت دور از آلودگی

به هر جا که روی آری از نیک و بد

پناهت خدا باد و پشتت خرد

چنان باد کاختر به کامت شود

همه ملک عالم به نامت شود

سرآغاز کرد آنگهی راز خویش

بزد سوز خویش اندران ساز خویش

که نوشین درختی برآمد به باغ

برافروخت مانند روشن چراغ

گلی بود در بوستان ناشکفت

همان نرگسی در چمن نیم خفت

می‌لعل در جام ناخورده بود

نسفته دری دست ناکرده بود

به امید آنک آید از صید شاه

سوی گل نشاط آرد از صیدگاه

گل سرخ چیند بهار سپید

گهی لاله بیند گهی مشک بید

مگر شه ندارد فراغت به باغ

که نارد نظر سوی روشن چراغ

وگر نی بهاری بدین خرمی

چرا رایگان اوفتد بر زمی

ز باد خزان هستم اندیشناک

که ریزد بهاری چنین را به خاک

شهنشه که آواز دلبر شنید

ز دل ناله ی بی‌دلان برکشید

خوش آوازی ناله ی چنگ او

خبر دادش از روی گلرنگ او

که رویی چنین نغز گویی چنین

حرامت مباد آرزویی چنین

دل شه چو زان نکته آگاه گشت

ازان آرزو آرزو خواه گشت

دگر ره توقف پسندیده داشت

که تاراج بدخواه در دیده داشت

ز ساقی به می دادنی دل نهاد

که ره توشه از بهر منزل نهاد

یکی جام زرین پر از باده کرد

به یاد رخ آن پریزاده خورد

دگر ره یکی جام یاقوت نوش

بدان نوش لب داد و گفتا بنوش

ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد

به بوسه ستد جام و با بوسه داد

شهنشه به یک دست ساغر کشان

به دست دگر زلف دلبر کشان

گهی بوسه دادی لب جام را

گهی لب گزیدی دلارام را

بر آن رسم کایین او دلکش است

می تلخ با نقل شیرین خوش است

چو نوشین می‌اندر دهن ریختند

به خوش‌خواب نوشین در آویختند

در آن آرزوگاه با دور باش

نکردند جز بوسه چیزی تراش

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها