نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 59
جنگ ششم اسکندر با روسیان
چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
برآورد گوهر ز دریای قیر
دگر باره میدان شد آراسته
ز بیغوله ها نعره برخاسته
ز لشگرگه روس بانگ جرس
به عیوق بر میشد از پیش و پس
کشیدند صف قلب داران روس
وزان قلب آراسته چون عروس
کهن پوستینی درآمد به چنگ
چو از ژرف دریا برآید نهنگ
پیاده به کردار یکپاره کوه
ز پانصد سوارش فزونتر شکوه
درشتی که چون پنجه را گرم کرد
به افشردن الماس را نرم کرد
چو عفریتی از بهر خون آمده
ز دهلیز دوزخ برون آمده
یکی سلسله بسته بر پای او
دراز و قوی هم به بالای او
چو شیران وحشی در آن سلسله
جهان کرده پر شور و پر مشغله
ز هر سو که جستی یک آماجگاه
زمین گشتی از زورمندیش چاه
سلاحش نه جز آهنی سر به خم
کز او کوه را در کشیدی به هم
ز هر سو بدان آهن مرد کش
به مردم کشی دست میکرد خوش
ز سختی که بد خلقت خام او
سفن بسته کیمخت اندام او
چو آوردی آهنگ بر کارزار
نکردی براو تیغ پولاد کار
درآمد چنان اژدها بارهای
فرشته کشی آدمی خوارهای
کسی را که دیدی گرفتی چو مور
بکندی سرش را به یک دست زور
گرایش نکردی به کار دگر
گهی پای کندی ز تن گاه سر
ز لشگرگه شه به نیروی دست
بسی خلق را پای و پهلو شکست
جریده سواری توانا و چست
به کار مصاف اندر آمد درست
درآمد که گردن فرازی کند
بدان آتش تیز بازی کند
چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان
گرفتن همان بود و کشتن همان
دگر نامداری درآمد دلیر
هم آوردش آن شیر جنگی به زیر
بدینگونه از زخمهای درشت
تنی پنجه از نامداران بکشت
ز بس دل که آن شیر درنده خست
دل شیر مردان لشگر شکست
شگفتی فرو ماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد
شب تیره چون بانگ برزد به روز
سرافکنده شد مهر گیتی فروز
شه از حیرت کار آن اهرمن
سخن راند پوشیده با انجمن
که این آدمی کش چه پتیاره بود
که از جنگ او خلق بیچاره بود
سلاحی نه در قبضه ی دست او
همه با سلاحان شده پست او
بر آنم که او آدمیزاد نیست
وگر هست ازین بوم آباد نیست
ز ویرانه جاییست وحشی نهاد
به صورت چو مردم نه مردم نژاد
شناسندهای کان زمین را شناخت
به تمکین پاسخ علم بر فراخت
که چون داد فرمان شه دادگر
نمایم بدو حال آن جانور
یکی کوه نزدیک تاریکیست
که راهش چو مویی ز باریکیست
درو آدمی پیکرانی چنین
به ترکیب خاکی به زور آهنین
نداند کسی اصل ایشان درست
که چون بودشان زاد و بوم از نخست
همه سرخ رویند و پیروزه چشم
ز شیران نترسند هنگام خشم
چنان زورمندند و افشرده گام
که یک تن بود لشگری را تمام
اگر ماده گر نر بود در ستیز
برانگیزد از عالمی رستخیز
به هر داوری کاوفتد راستند
جز این مذهبی را نیاراستند
ندید است کس مرده ز ایشان یکی
مگر زنده وآن زنده نیز اندکی
بود هر یکی را قدر مایه میش
کزان میش برسازد اسباب خویش
به نیروی پشم است بازارشان
متاعی جز این نیست در بارشان
ندارند گنجینهی هیچکس
سمور سیه را شناسند و بس
سموری که باشد به خلقت سیاه
نخیزد ز جایی جز آن جایگاه
ز پیشانی هر یک از مرد و زن
سرونیست بر رسته چون کرگدن
اگر با سرونشان نباشد سرشت
چه ایشان به صورت چه روسان زشت
کسی را که آید تمنای خواب
شود بر درختی چو پران عقاب
سرون در فشارد به شاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند
چو بینی به شاخی برانگیخته
یکی اژدها بینی آویخته
بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی
چو روسی شبانان بر او بگذرند
در آن دیو آویخته بنگرند
به آهستگی سوی آن اهرمن
بیایند و پنهان کنند انجمن
رسنها بیارند وبندش کنند
ز زنجیر آهن کمندش کنند
برو چون مسلسل شود بند سخت
کشندش به پنجاه مرد از درخت
چو آن بندی آگاه گردد ز کار
خروشد خروشیدنی رعدوار
گر آن بند را برتواند شکست
کشد هر یکی را به یک مشت دست
وگر سخت باشد در آن بستگی
به روی آورندش به آهستگی
برو بند و زنجیر محکم کنند
وز او آب و نانی فراهم کنند
برندش به هر کوی و هر خانهای
گشاید از آن دامشان دانهای
وگر جنگی افتد به ناچارشان
بدان زنده پیلست پیگارشان
کشندش به زنجیر چون اژدها
نیارند کردن ز بندش رها
چو گردد چنان آتشی جنگجوی
نماند ز جان در کسی رنگ و بوی
جهاندار در کار آن پای لغز
از آن داستان ماند شوریده مغز
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبه تیری ز یک بیشه نیست
گر اقبال من کارسازی کند
سرش بر سر نیزه بازی کند