نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 57
جنگ چهارم اسکندر با روسیان
چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره
نمیرفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه میگشت و میخواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهایی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو میریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درآرم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس
بر آن بود کآرد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست میدید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابندهای
ز پولاد چین برق تابندهای
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او
که پیدا نه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که میکرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بر آن روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمایی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دلتر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت
به هر سو که میراند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله ی نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده
بر آن دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه میکرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورده سر سوی ماه
سیه کرد بر شبروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه میگفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازویی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بر آن شیر مرد آفرین