نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 53
رسیدن اسکندر به کشور روس
ساقی نامه
بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی
کنم دست شویی به پاک از پلید
به بکر این چنین دست باید کشید
اندرز
دگر باره بلبل به باغ آمدست
پری پیش روشن چراغ آمدست
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند
ازین کان تاریک اهریمنی
گهر بین که آرم بدین روشنی
هزار آفرین باد بر زیرکان
که روشن زر آرند ازین تیره کان
داستان
گزارنده ی شرح آن مرزبان
گزارش چنین آورد بر زبان
که چون شاه عالم به دانای روم
بفرمود تا سازد از سنگ موم
به پیروزی آن نقش در خواسته
چو پیروزه نقشی شد آراسته
ز خوبی چنان ساختش نقش بند
که بربست بر نقش ترکان پرند
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای
شه از پیش پیکر تهی کرد جای
به هر جا که میرفت میریخت گنج
به امید راحت همی برد رنج
به هر هفتهای منزلی چند راند
به هر منزلی هفتهای چند ماند
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
هژبران به کین تیز کردند چنگ
فراخی گهی بود نزدیک آب
فرود آمد آنجا به هنگام خواب
در آن مرغزار از ملک تا سپاه
برآسوده گشتند از آسیب راه
چو انجم برآراست لشگر گهی
کشیده به گردون درو درگهی
جهان را ز رایت چو طاووس کرد
سراپرده را در سوی روس کرد
به روسی خبر شد که دارای روم
درآورد لشگر بدان مرز و بوم
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند
دلیران شمشیر زن بی شمار
به مردم گزایی چو پیچنده مار
کمند افکنانی که چون تند شیر
درآرند سرهای پیلان به زیر
غلامان چینی که در دار و گیر
ز مویی جهانند صد چوبه تیر
سکندر نه تند اژدهاییست این
جهان را ستمگر بلاییست این
نه لشگر یکی کوه با او روان
که در زیر او شد زمین ناتوان
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش
که آرند خون زمین را به جوش
یکی دشت پر پیل و پر پیلتن
همه کشور آشوب و لشگر شکن
چو قنطال روسی که سالار بود
شد آگه که گردون بدین کار بود
یکی لشگر انگیخت از هفت روس
به کردار هر هفت کرده عروس
ز برطاس و آلان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت
زمین را به تیغ و زره در نوشت
سپاهی نه چندان که لشگر شناس
به اندازه ی آن رساند قیاس
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود
ز نهصد هزارش عدد بیش بود
فرود آمدند از سر راه دور
دو فرسنگی از لشگر شاه دور
به لشگر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس
چنین لشگر خوب نادیده رنج
همه سر به سر کاروانهای گنج
کجا پای دارند با روسیان
چنین نازنینان و ناموسیان
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بی جاده جام
همه کارشان شرب و مالشگری
نگشته شبی گرد چالشگری
شبانگه به بوی خوش انگیختن
سحرگه به شربت برآمیختن
جگر خوردن آیین روسان بود
میو نقل کار عروسان بود
ز رومی و چینی نیاید نبرد
همه خز و دیبا بود سرخ و زرد
خدا داد ما را چنین دستگاه
خدا داده را چون توان بست راه
اگر دیدمی این غنیمت به خواب
دهانم شدی زین حلاوت پر آب
یکی نیست در جمله بی تاج زر
به دریا نیابیم چندین گهر
گر این دستگه را به دست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم
جهان را بگیریم و شاهی کنیم
همه ساله صاحب کلاهی کنیم
پس آنکه فرس راند بالای کوه
تنی چند با او شده همگروه
به انگشت بنمود کانک ز دور
جهان در جهان نازنینند و حور
درو درگه از گوهر و گنج پر
به جای سنان و زره لعل و در
همه زین زرین یاقوت کار
کفل پوشهای جواهر نگار
کلاه مرصع برافراشته
قبا تا کف پای بگذاشته
همه فرش دیبا و شعر و حریر
نه در دست نیزه نه در جعبه تیر
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش
سراپای در زیور خسروی
نه پای رونده نه دست قوی
بدان سست پایان پیچیده دست
سکندر چه لشگر تواند شکست
گر افتد بر ایشان سر سوزنی
دهن را گشایند چون روزنی
به تاریخ و تقویم جنگ آورند
مهی در حسابی درنگ آورند
نه آن لشگرند این که روز نبرد
ز خسته کلوخی برآرند گرد
چو ما حمله سازیم یکره ز جای
به یک حمله ی ما ندارند پای
چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی شنیدند از اینگونه نغز
کشیدند سرها که تا زندهایم
بدین عهد و پیمان سرافکندهایم
بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ
نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ
بر اعدای دولت شبیخون کنیم
به نوک سنان خاره را خون کنیم
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم
بداندیش را دام در سر کشیم
چو روسی سپه را دلی گرم دید
ز نیروی خود کوه را نرم دید
به لشگرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار و از تیغ زنگ
ز دیگر طرف شاه لشگر شکن
به تدبیر بنشست با انجمن
بزرگان لشگر همه گرد شاه
نشستند چون اختران گرد ماه
قدرخان ز چین گورخان از ختن
دبیس از مداین ولید از یمن
دوالی ز ابخاز و هندی ز ری
قباد صطخری ز خویشان کی
زریوند گیلی ز مازندران
نیال یل از کشور خاوران
بشک از خراسان و قوم از عراق
بریشاد از ارمن بدین اتفاق
ز یونان و افرنجه و مصر و شام
نه چندانکه بر گفت شاید به نام
جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمی امیدها دادشان
چنین گفت کین لشگر جنگجوی
به پیکار شیران نکردند خوی
به دزدی و سالوسی و رهزنی
نمایند مردی و مردافکنی
دو دستی ندیدند شمشیر کس
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس
سلاحی و سازی ندارند چست
ز بی آلتان جنگ ناید درست
برهنه تنی چند را در مصاف
چه باشد بریدن ز سر تا به ناف
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای
فرو بندد البرز را دست و پای
من آن دور گیرم که دارای گرد
ز من جان همی برد و جان هم نبرد
به کیدی که با کید در ساختم
به پای خودش چون در انداختم
چو با لشگر فور کردم نبرد
ز مردانگی فور کافور خورد
کمانم چو بر زد به ابرو گره
شه چین کمان را فرو کرد زه
هم از جنگ روسم نباشد شکوه
که بسیار سیلاب ریزد ز کوه
ز کوه خزر تا به دریای چین
همه ترک بر ترک بینم زمین
اگر چه نشد ترک با روم خویش
هم از رومشان کینه با روس بیش
به پیکان ترکان این مرحله
توان ریخت بر پای روس آبله
بسا زهر کو در تن آرد شکست
به زهری دگر بایدش باز بست
تمثیل
شنیدم که از گرگ روباه گیر
به بانگ سگان رست روباه پیر
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند
دهی بود در وی سگانی بزرگ
همه تشنه ی خون روباه و گرگ
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز
سگان ده آواز برداشتند
که روباه را گرگ پنداشتند
زبانگ سگان کامد از دوردست
رمیدند گرگان و روباه رست
سگالنده ی کاردان وقت کار
ز دشمن به دشمن شود رستگار
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز
به هم پشتی کس نیاید نیاز
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش
نبودیم ازین پیشتر سست کوش
کنون گرمتر زان برآریم جوش
هم از بهر مردی هم از بهر مال
بکوشیم تا چون بود در جوال
سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نباید که باشد کسی
در اندیشه میبود تا وقت شام
که فردا چه برسازد از تیغ و جام
چو از تیره شب روز روشن نهفت
طلایه برون رفت و جاسوس خفت
نگهبان لشگر برون از قیاس
نشستند بر رهگذرهای پاس
شب تیره بی پاس نگذاشتند
ز شب تا سحر پاس میداشتند