شنیدم که مانی به صورتگری

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 49

افسانه ی مانی صورتگر

شنیدم که مانی به صورتگری

ز ری سوی چین شد به پیغمبری

ازو چینیان چون خبر یافتند

بر آن راه پیشینه بشتافتند

درفشنده حوضی ز بلور ناب

بر آن راه بستند چون حوض آب

گزارندگیهای کلک دبیر

برانگیخته موج از آن آبگیر

چو آبی که بادش کند بی قرار

شکن برشکن می‌دود برکنار

همان سبزه کو بر لب حوض رست

به سبزی بر آن حوض بستند چست

چو مانی رسید از بیابان دور

دلی داشت از تشنگی ناصبور

سوی حوض شد تشنه تشنه فراز

سر کوزه ی خشک بگشاد باز

چو زد کوزه در حوضه ی سنگ بست

سفالین بد آن کوزه حالی شکست

بدانست مانی که در راه او

بد آن حوضه ی چینیان چاه او

برآورد کلکی به آیین و زیب

رقم زد بر آن حوض مانی فریب

نگارید از آن کلک فرمان‌پذیر

سگی مرده بر روی آن آبگیر

درو گرم جوشنده بیش از قیاس

کزو تشنه را در دل آمد هراس

بدان تا چو تشنه در آن حوض آب

سگی مرده بیند نیارد شتاب

چو در خاک چین این خبر گشت فاش

که مانی بر آن آب زد دور باش

ز بس جادوییهای فرهنگ او

بدو بگرویدند و ارژنگ او

*****

ببین تا دگر باره چون تاختم

سخن را کجا سر برافراختم

جهاندار با شاه چین چند روز

به رخشنده می بود رامش فروز

زمان تا زمان مهرشان می‌فزود

هم این را هم آن را جهان می‌ستود

بدو گفت روزی که دارم بسیچ

گرم پیش نارد فلک پای پیچ

که گردم سوی کشور خویش باز

ز چین سوی روم آورم ترکتاز

جوابش چنین داد خاقان چین

که ملک تو شد هفت کشور زمین

به اقبال هر جا که خواهی خرام

تویی قبله هر جا که سازی مقام

کجا موکب شه کند تاختن

ز ما بندگان بندگی ساختن

ز فرهنگ خاقان و بیداریش

عجب ماند شه در وفاداریش

به سالار چین هر زمان بزم شاه

فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه

کمر بست خاقان به فرمانبری

به گوش اندرون حلقه ی چاکری

به آیین خود نزل شه می رساند

بدان مهر خود را به مه می‌رساند

اگر چه ملک داشت بالاترش

زمان تا زمان گشت مولاترش

چو پایه دهد مرد را شهریار

نباید که برگیرد از خود شمار

به بالاترین پایه پستی کند

همان دعوی زیردستی کند

شه آن کرد با چینیان از شرف

که باران نیسان کند با صدف

ز پوشیدنیهای بغداد و روم

که بود آن گرامی در آن مرز و بوم

به شاهان چین دستگاهی نمود

که در قدرت هیچ شاهی نبود

ز بس خسروی خوان که در چین نهاد

ز پیشانی چینیان چین گشاد

به چین درنماند از خلایق کسی

که خزی نپوشید یا اطلسی

چو بنمود شاه از سر نیکوی

بدان تنگ چشمان فراخ ابروی

چو ابروی شه بود پیوندشان

به چشم و سر شاه سوگندشان

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها