دبیر قلمزن قلم برگرفت

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 46

نامه ی اسکندر به خاقان چین

دبیر قلمزن قلم برگرفت

نخستین سخن زآفرین درگرفت

جهان آفریننده را کرد یاد

که بی یاد او آفرینش مباد

خدایی که امید و آرام ازوست

دل مرد جوینده را کام ازوست

به بیچارگی چاره ی کار ما

در آب و در آتش نگهدار ما

چو بخشش کند ره نماید به گنج

چو بخشایش آرد رهاند ز رنج

جهان را نبود از بنه هیچ ساز

به فرمان او نقش بست این طراز

گزیده کسی کو به فرمان اوست

بر او آفرین کافرین خوان اوست

چو کلک از سر نامه پرداختند

سخن بر زبان شه انداختند

که این نامه ز اسکندر چیره دست

به خاقان که بادا سکندر پرست

به فرمان دارای چرخ کبود

ز ما باد بر جان خاقان درود

چنان داند آن خسرو داد بخش

که چون ما درین بوم راندیم رخش

نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم

به مهمان خاقان چین آمدیم

بدان دل که از راه فرمانبری

کند میهمان را پرستشگری

به شهر شما گر بلند آفتاب

ز مشرق کند سوی مغرب شتاب

من آن آفتابم که اینک ز راه

ز مغرب به مشرق کشیدم سپاه

سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ

بدادم به خواهندگان بی‌دریغ

ز حد حبش عزم چین ساختم

ز مغرب به مشرق زمین تاختم

ز پایینگه آفتاب بلند

سوی جلوه گاهش رساندم سمند

به هندوستان کاشتم مشک بید

بکارم به چین یاسمین سپید

اگر ترسی از پیچ دوران من

مپیچان سر از خط فرمان من

وگر پیچی از امر من رای و هوش

بپیچاندت چرخ گردنده گوش

به جایی میاور که این تند شیر

به نخجیر گوران درآید دلیر

بگردان پی شیر ازین بوستان

مده پیل را یاد هندوستان

بلا بر سر خود فرود آورند

که بر یاد مستان سرود آورند

ببین تا ز شمشیر من روز جنگ

چه دریای خون شد به صحرای زنگ

چگونه ز دارا نشاندم غرور

چه کردم به جای فرومایه فور

دگر خسروان را به نیروی بخت

به سر چون درآوردم از تاج و تخت

گر ایدون که آید فریدون به من

گرفتار گردد همیدون به من

به هر مرز و بومی که من تاختم

ز بیگانه آن خانه پرداختم

کسی گو مرا نیکخواهی نمود

ز من هیچ بدخواهی او را نبود

چو دادم کسی را به خود زینهار

نگشتم بر آن گفته زنهار خوار

زبانم چو بر عهد شد رهنمون

نبردم سر از عهد و پیمان برون

به یغما و چین زان نیارم نشست

که یغمایی و چینی آرم به دست

مرا خود بسی دُر دریایی است

غلامان چینی و یغمایی است

به زیر آمدن ز آسمان بر زمین

بسی بهتر از ملک ایران به چین

چه داری تو ای ترک چین در دماغ

که بر باد صرصر کشانی چراغ

به جای فرستادن نزل و گنج

چرا با هژبران شدی کینه سنج

فرود آمدن چیست بر طرف راه

چو سد سکندر کشیدن سپاه

اگر قصد پیکار ما ساختی

بخوری بر آتش برانداختی

وگر پیش اقبال باز آمدی

کجا عذر اگر عذر ساز آمدی

خبر ده مرا تا بدانم شمار

که در سله مارست یا مهره مار

سپاه از صبوری به جوش آمدند

ز تقصیر من در خروش آمدند

هژبرانم آهوی چین دیده‌اند

کم آهوی فربه چنین دیده‌اند

بریدند زنجیر شیران من

دلیرند بر خون دلیران من

پر تیر و منقار پیکان تیز

کنند از شغب جعبه را ریز ریز

سنان چشم در راه این دشمن است

گر آنجا منی گر ز من صد من است

غلامان ترکم چو گیرند شست

ز تیری رسد لشگری را شکست

اگر خسرو شست میران بود

هم آماج این شست گیران بود

چو بر دوده ی دود من برگذشت

اگر نقش چین بود شد دود دشت

ز پیوند آزرم چون بگذرم

مباد آبم ار با کس آبی خورم

سنانم چنان اژدها را خورد

که طوفان آتش گیا را خورد

چو تیرم گذر بر دلیران کند

نشانه ز پهلوی شیران کند

گرم ژرف دریا بود هم نبرد

ز دریا برآرم به شمشیر گرد

وگر کوه باشد بجوشانمش

به زنگار آهن بپوشانمش

به هم پنجه ی پیل را بشکنم

شه پیلتن بلکه پیل افکنم

سرین خوردن گور و پشت گوزن

ندارد بر شیر درنده وزن

چو شاهین بحری درآید به کار

دهد ماهیان را ز مرغان شکار

شما ماهیانید بی پا و چنگ

مرا اژدها در دهن چو نهنگ

سگان نیز کان استخوان می‌خورند

به دندان چون تیغ نان می‌خورند

به هر جا که نیروی من پی فشرد

مرا بود پیروزی و دستبرد

چو کین آوری کین ستانی کنم

شوی مهربان مهربانی کنم

اگر گوهرت باید و گر نهنگ

ز دریای من هر دو آید به چنگ

ندیدی مگر تیغم انگیخته

نهنگی و گوهر بر او ریخته

من آن گنج و آن اژدها پیکرم

که زهر است و پازهر در ساغرم

به نزد تو از گنج و از اژدها

خبر ده به من تا چه آرد بها

گر آیی تنت در پرند آورم

وگر نی سرت زیر بند آورم

درشتی و نرمی نمودم تو را

بدین هر دو قول آزمودم تو را

اگر پای خاکی کنی بر درم

چو خورشید بر خاک چین بگذرم

و گر نی دراندازم از راه کین

همه خاک چین را به دریای چین

چو نامه بخوانی نسازی درنگ

نمایی به من صورت صلح و جنگ

تغافل نسازی که سیلاب تیز

به جوشست در ابر سیلاب ریز

زبان دان یکی مرد مردم شناس

طلب کرد کز کس ندارد هراس

فرستاد تا نامه ی نغز برد

به مهر سکندر به خاقان سپرد

چو خاقان فرو خواند عنوان شاه

فرو خواست افتادن از اوج گاه

از آن هیبتش در دل آمد هراس

که زیرک منش بود و زیرک شناس

دو پیکر خیالی بر او بست راه

که بر شه زنم یا شوم نزد شاه

دو رنگی در اندیشه تاب آورد

سر چاره گر زیر خواب آورد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها