نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 45
رفتن اسکندر از هندوستان به چین
ساقی نامه
بیا ساقی آن آب چون ارغوان
کزو پیر فرتوت گردد جوان
به من ده که تا زو جوانی کنم
گل زرد را ارغوانی کنم
اندرز
سعادت به ما روی بنمود باز
نوازنده ی ساز بنواخت ساز
سخن را گزارش به یاری رسید
سخن گو به امیدواری رسید
گزارش کنان تیز کن مغز را
گزارش ده این نامه ی نغز را
نبرده جهاندار فرخ نبرد
خبر ده که با فور فوران چه کرد
داستان
گزارنده ی حرف این حسب حال
ز پرده چنین مینماید خیال
که چون شاه فارغ شد از کار کید
گهی رای میکرد و گه رای صید
روان کرد لشگر به تاراج فور
ز پیروزیش کرد یکباره دور
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد به دام
همه ملک و مالش به تاراج داد
سرش را ز شمشیر خود تاج داد
چو افتاده شد خصم در پای او
به دیگر کسی داده شد جای او
وز آنجا به رفتن علم برفراخت
که آن خاک با باد پایان نساخت
سه چیز است کان در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه
به هندوستان اسب و در پارس پیل
به چین گربه زینسان نماید دلیل
جهاندار چون دید کان آب و خاک
ز پوینده اسبان برآرد هلاک
ز هندوستان شد به تبت زمین
ز تبت درآمد به اقصای چین
چو بر اوج تبت رسید افسرش
به خنده درآمد همه لشگرش
بپرسید کاین خنده از بهر چیست
به جاییکه بر خود بباید گریست
نمودند کین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک
عجب ماند شه زان بهشتی سواد
که چون آورد خنده ی بیمراد
به دشواری راه بر خشک و تر
همی برد منزل به منزل به سر
ره از خون جنبندگان خشک دید
همه دشت بر نافه ی مشک دید
چو دید آهوی دشت را نافهدار
نفرمود کآهو کند کس شکار
به هر جا که لشگر گذر داشتی
به خروارها نافه برداشتی
چو لختی بیابان چین درنوشت
به آبادی آمد ز ویرانه دشت
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر به مینو کشید
به هر پنج گامی در آن مرغزار
روانه شده چشمهای خوشگوار
هوای خوش و بیشههای فراخ
درختان بارآور سبز شاخ
روان آب در سبزه ی آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد
گیاهان نو رسته از قطره پر
چو بر شاخ مینا برآموده در
پی آهو از چشمه انگیخته
چو بر نیفهها نافهها ریخته
سم گور بر سبزه خاریده جای
چو بر سبز دیبا خط مشک سای
سوادی که در وی سیاهی نبود
وگر بود جز پشت ماهی نبود
سکندر چو دید آن سواد بهی
ز سودای هندوستان شد تهی
در آب و چراگاه آن مرحله
بفرمود کردن ستوران یله
یکی هفته از خرمی یافت بهر
برآسود با پهلوانان دهر
دگر هفته روزی پسندیده جست
کزو فال فیروزی آید درست
بفرمود تا کوس بنواختند
از آن مرحله سوی چین تاختند
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک
برآورد فریاد از باد پاک
چو آیینه ی چینی آمد پدید
سکندر سپه را سوی چین کشید
نشستند بر تازی تیز جوش
همه خاره خفتان و پولاد پوش
هوای خوش و راه بی خار بود
وگر بود خار انگبین دار بود
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره
بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه
معنبر شد از گرد او صیدگاه
هر آهو که با داغ او زاده بود
زنافه کشی نافش افتاده بود
گوزنی کزو روی بر خاک داشت
به چشمش جهان چشم تریاک داشت
جهانجوی میشد چو غرنده شیر
جهنده هژبری شکاری به زیر
شکار افکنان در بیابان چین
بپرداخت از گور و آهو زمین
حریر زمین زیر سم ستور
شده گور چشم از بسی چشم گور
به مقراضه ی تیر پهلو شکاف
بسی آهو افکنده با نافه ناف
ادیم گوزنان سرین تا به سر
ز پیکان زر گشته چون کان زر
کمان شهنشه کمین ساخته
گوزنی به هر تیری انداخته
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ
به نخجیر کردن در آن صیدگاه
یکی روز تا شب به سر برد راه
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد
زسودای او شب چو هندو زنی
شده جو زنان گرد هر برزنی
شهنشه فرود آمد از بارگی
همان لشگرش نیز یکبارگی
به تدبیر آسایش آورد رای
نجنبید تا روز مرغی ز جای
چو خاتون یغما به خلخال زر
ز خرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دود افکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ در افتاد جوش
شه عالم آهنج گیتی نورد
در آن خاک یک ماه کرد آبخورد
طویله زدند آخور انگیختند
به سبز آخوران بر علف ریختند
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه
شد از نعل پولاد پوشان ستوه
درآمد یکی سیل از ایران زمین
که نه چین گذارد نه خاقان چین
شتابنده سیلی که بر کوه و دشت
ز طوفان پیشینه خواهد گذشت
تگرگش زمین را ثریا کند
هلاک نهنگان دریا کند
سیاه اژدهایی که در هیچ بوم
نیامد چو او تند شیری ز روم
حبش داغ بر روی فرمان اوست
سیه پوشی زنگ از افغان اوست
به دارا رسانید تاراج را
ز شاهان هندو ستد تاج را
چو فارغ شد از غارت فوریان
کمر بست بر کین فغفوریان
گر آن ژرف دریا درآید ز جای
ندارد در آن داوری کوه پای
بترسید خاقان و زد رای ترس
که بود از چنان دشمنی جای ترس
به هر مرزبان خطی از خون نبشت
که در مرز ما خاک با خون سرشت
ز شاه خطا تا به خان ختن
فرستاد و ترتیب کرد انجمن
سپاه سپنجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
بسی پهلوان خواند زرین کمر
چو عقد سپه برهم آموده شد
دل خان خانان برآسوده شد
به کوه رونده درآورد پای
چو پولاد کوهی روان شد ز جای
دو منزل کم و بیش نزدیک شاه
طویله فرو بست و زد بارگاه
شب و روز پرسیدی از شهریار
که با او چه شب بازی آرد به کار
نهان رفته جاسوس را باز جست
که تا حال او بازگوید درست
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه
که شاهیست با شوکت و با شکوه
دها و دهش دارد و مردمی
فرشته است در صورت آدمی
خردمند و آهسته و تیزهوش
به خلوت سخنگو به زحمت خموش
به سنگ و سکونت برآرد نفس
نکوشد به تعجیل در خون کس
ستم را زیان عدل را سود ازو
خدا راضی و خلق خشنود ازو
نیارد ز کس جز به نیکی به یاد
نگردد به اندوه کس نیز شاد
ندیدم کسی کو بر او دست برد
نه مردانهای کو ز بیمش نمرد
مگر تیرش از جعبه ی آرشست
که از نوک او خاره با خارشست
چو شمشیر گیرد بود چون درخش
چو می بر کف آرد شود گنج بخش
چو نقد سخن در عیار آورد
همه مغز حکمت به کار آورد
سخن نشنود کان نباشد درست
نگیرد پذیرفته ی خویش سست
به هر جایگه رونقانگیز کار
به جز در شبستان و جز در شکار
به نخجیر کردن ندارد درنگ
شکیبا بود چون رسد وقت جنگ
جهان ایمن از دانش و داد او
ملک بر ملک زاد بر زاد او
به میدان سر شهسواران بود
به مستی به از هوشیاران بود
چو خندد خیالی غریب آیدش
چو طیبت کند بوی طیب آیدش
فراوان شکیبست و اندک سخن
گه راستی راست چون سرو بن
سیاست کند چون شود کینهور
ببخشاید آنگه که یابد ظفر
لبش در سخن موج طوفان زند
همه رای با فیلسوفان زند
به تدبیر پیران کند کارها
جوانان برد سوی پیکارها
پناهد به ایزد به بیگاه و گاه
نیفتد به بد مرد ایزد پناه
چو در زین کشد سرو آزاد را
بر اسبی که پیل افکند باد را
هم آورد او گر بود زنده پیل
کم از قطره باشد بر رود نیل
مبادا که اسبش حرونی کند
که از چرم شیر اسب خونی کند
پس و پیش چنبر جهاند چو مار
چب و راست آتش زند چون شرار
ملوکی کز افسر نشان داشتند
جهان را به لشگر کشان داشتند
جز او نیست در لشگرش تیغزن
زهی لشگر آرای لشگر شکن
نیندیشد از هیچ خونخوارهای
مگر کز ضعیفی و بیچارهای
فراخ افکند بارگه را بساط
به اندازه خندد چو یابد نشاط
نبیند ز تعظیم خود در کسی
چو بیند نوازش نماید بسی
خزینه است بخشیدن گوهرش
طویله بود دادن استرش
به خواهندگان گر کسی زر دهد
به جای زر او شهر و کشور دهد
مرادی که آرد دلش در شمار
دهد روزگارش به کم روزگار
چو خاقان خبر یافت زان بخردی
شکوهید از آن فره ایزدی
به آزرم خسرو دلش نرم شد
بسیچش به دیدار او گرم شد
بر اندیشه ی جنگ بر بست راه
بهانه طلب کرد بر صلح شاه
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چین رایت افراشتند
شهنشه مثل زد که نخجیر خام
به پای خود آن به که آید به دام
اگر با من او همنبردی کند
نه مردی که آزاد مردی کند
مراد شما را سبک راه کرد
به ما بر ره دور کوتاه کرد
چنان آرمش چین در ابروی تنگ
که در چین بگرید بر او خاره سنگ
سپیده دمان کز سپهر کبود
رسانید خورشید شه را درود
دبیر عطارد منش را نشاند
که بر مشتری زهره داند فشاند
یکی نامه درخواست آراسته
فروزانتر از ماه ناکاسته
سخن ساخته در گزارش دو نیم
یکی نیمه ز امید و دیگر ز بیم