نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 41
رفتن اسکندر به غار کیخسرو
ساقی نامه
بیا ساقی آن جام کیخسروی
که نورش دهد دیدگان را نوی
لبالب کن از باده ی خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار
اندرز
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا
کجا بزم کیخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان
جهانداریت هست و فرماندهی
بدان جان اگر در جهان دل نهی
جهان گر چه در سکه ی نام توست
زمین گر چه فرخ به آرام توست
منه دل برین دلفریبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
به تختی که نیرنگ سازی نمود
بدان تخت گیران چه بازی نمود
به جامی که یک مست را شاد کرد
بر آن بامدادان چه بیداد کرد
چو کیخسرو هفت کشور تویی
ولایت ستان سکندر تویی
در آیینه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بینی از هر دو راه
به هر شغل کامروز رای آوری
رهاورد فردا به جای آوری
تویی تاج بخشی کز آن تاجدار
سریر پدر را شدی یادگار
تو شادی کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند
درین باغ رنگین چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی دراین گلستان
گر او داشت از نعمتم بهرهمند
رساند از زمینم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتی
در باغ را بسته نگذاشتی
فلک تا بود نقش بند زمی
مبنداد بر تو در خرمی
مرا از کریمان صاحب زمان
تویی مانده باقی که باقی بمان
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم
داستان
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
سریری نه درخورد آرام دید
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود
بلیناس فرزانه را پیش خواند
به نزدیک جام جهان بین نشاند
نظر خواست از وی در آیین جام
که تا راز او باز جوید تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهای او خواند حرفاً به حرف
بدان جام از آنجا که پیوند بود
مسلسل کشیده خطی چند بود
تماشای آن خط بسی ساختند
حسابی نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانه ی اوستاد
عددهای خط را گرفتند یاد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراینده شد سوی اقلیم روم
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
برآیین آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام یافت
در آن تختگه لختی آرام یافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بیش گیرد زمانی درنگ
براندازدش تخت یاقوت رنگ
شنیدم که آن جنبش دیرپای
هنوز اندران تخت مانده به جای
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از دیدن تخت و جام
سوی غار کیخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسیار برد
که تا شاه را سوی آن غار برد
چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ
درآمد پی بادپایان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته
نماینده ی غار با شاه گفت
که کیخسرو اینک در این غار خفت
رهی دارد از صاعقه سوخته
ز پیچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غاری چنین
براندیش لختی ز کاری چنین
به چنگ و به دندان رهش رفته گیر
چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر
سبب جستن پردگیهای راز
کند کار جویندگان را دراز
ازین غار باید عنان تافتن
به غار اژدها را توان یافتن
سکندر ز گفتار او روی تافت
پیاده سوی غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پیش و فرزانه پس
غلامی دو با او دگر هیچکس
به تدریج از آن رهگذرهای سخت
به دهلیز غار اندر آورد رخت
چو گنجینه ی غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست
شکافی کهن دید در ناف سنگ
رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ
به سختی در آن غار شد شهریار
نشانی مگر یابد از یار غار
چو لختی شد آن آتش آمد پدید
که شد سوخته هر که آنجا رسید
به فرزانه گفت این شرار از کجاست
در این غار تنگ این بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه میتابد از خاره سنگ
فروزنده چاهی درو دید ژرف
که میتافت زان چاه نوری شگرف
از آن روشنایی کس آگه نبود
که جوینده را سوی آن ره نبود
بدان روشنی ره بسی باز جست
بر او راه روشن نمیشد درست
رسن در میان بست مرد دلیر
فرو شد در آن چاه رخشنده زیر
نشان جست از آن آتش تابناک
که چون میدمد روشنی زان مغاک
پراکنده نی آتشی گرد بود
چو دید اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه
که باید به زودی نمودن شتاب
ازین چاه کآتش برآید نه آب
درو کان گوگرد افروخته ست
ز گوگرد او گرد او سوخته ست
خبر داشت آنکو درین غار خفت
به گوگرد از آن کیمیا را نهفت
درودی شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطری بر آتش فشاند
چو بیرون غار آمد و راه جست
نشد هیچ هنجار بر وی درست
شنیدم که ابری ز دریای ژرف
برآمد به اوج و فرو ریخت برف
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطرهها میفشاند
مقیمان آن دز خبر یافتند
سوی رخنه ی غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند
به چارهگری شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار
چو این سبز طاووس جلوه نمای
سپید استخوانی ربود از همای
همایون کن تاج و گاه سریر
فرود آمد از تاجگاه سریر
سوی نوبتیگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن
تنی کانهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت
فرو خفت کاسایش آمد پدید
شد آسوده تا صبح صادق دمید
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شیشه ی باده بر خاک زد
بیاراست این برکه ی لاجورد
سفال زمین را به ریحان زرد
بفرمود شب بزمی آراستن
می و مجلس و نقل در خواستن
سریری ملک را سوی بزم خواند
به نیکوترین جایگاهی نشاند
می لعل بگرفت با او به دست
چنین تا شدند از می آن روز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر میزبان
غنی کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند
ز پیروزه جامی ترنجی نمای
که یک نیمه نارنج را بود جای
یکی نصفی لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو یک نارتر
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خوانی فراخ
چو نسرینتر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهر نگار
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
عرق کرده در زیر بار گران
ز سر بستههایی که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود
قباهای خاص از پی هر کسی
قبا با دلیهای زرکش بسی
ز بس تحفه و خلعت و خواسته
سریر سریری شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رایت خود به گردون رساند
از آن کوهپایه درآمد به دشت
سوی ژرف دریا زمین در نوشت
در آن دشت یک هفته نججیر کرد
پس هفتهای کوچ تدبیر کرد