نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 40
رفتن اسکندر به قلعه ی سریر
ساقی نامه
بیا ساقی از میدلم تازه کن
در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی
به میده چراغ مرا روشنی
افسانه
چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سر گنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فلک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رایی شه نیکبخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجا به تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تختگیر
سریری خبر یافت کان تاجدار
بر آن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد و نستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایهها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفههایی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد کاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آن را ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه ی تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونه است بی فر فرخ پیان
سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان تو را تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینه ی دست توست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت
تو را باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه ی تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاووس کی
همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده ی راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسهای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام تا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد
زدایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد میخوشگوارش دهند
نشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی
به هرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کآهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرایی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دلفریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشید
سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پایین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمانگزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری به دست
رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گویی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنایی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چنین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر از این گورگه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفتهاند
هژبران هایل مگر خفتهاند
همان نافه ی آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند
به جای آبگینش نباید فشاند