نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 38
رفتن اسکندر به کوه البرز
ساقی نامه
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشتهام
به سیماب خون ناخنی رشتهام
اندرز
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریز ریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بندش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز و شب ترسناک
تهیدست کاندیشه ی زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگرتر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش میخورد بیهراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غم است
کمست انده آن را که دنیا کم است
داستان
گزارنده ی عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش
میی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دلفروز
به سر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصه ی آرزوهای خویش
سخنها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جمله ی مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفتهای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گویید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردنکشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
به هر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزل شناس
به تری و خشکی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
به هر بیمگاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گرانبار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او به راه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
به هر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری راه وگنجی چنان
سخن راند با کارسنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانه ها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی به هر گنجدان
طلسمی کند هر یک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر که را گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی بر سر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنج پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیر سنگین برافراختند
به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنجنامه که بود
به دارنده ی دیر دادند زود
که تا هر که اوباشد ایزد پرست
از آن نامهها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمتگری
کنند آن صنمخانه را چاکری
از آن گنجنامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج