نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 21
سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا
ساقی نامه
بیا ساقی آن میکه فرخ پی است
به من ده که داروی مردم می است
میی کوست حلوای هر غم کشی
ندیده به جز آفتاب آتشی
اندرز
جهان بینم از میل جوینده پر
یکی سوی دریا یکی سوی در
نبینم کسی را در این روزگار
که میلش بود سوی آموزگار
چو من بلبلی را بود ناگزیر
کز این گوش گیران شوم گوشهگیر
به مشغولی نغمه ی این سرود
شوم فارغ از شغل دریا و رود
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجی به دستم چو روشن چراغ
نبینم کس از هوشیاران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست این دوستان
گریز آورم سوی آن بوستان
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم
داستان
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذیره شد آسایش و خواب را
روان کرد بر کف می ناب را
به نوروز بنشست و می نوش کرد
سرود سرایندگان گوش کرد
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
مغنی و ساقی و رود و شراب
حسابی به جز کامرانی نداشت
از آن به کسی زندگانی نداشت
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز
به پیرامنش فیلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام
مغنی سراینده بر بانگ رود
به نوروزی شه نو آیین سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گیر کن باده ی خام را
بساط می ارغوانی بنه
طرب ساز و داد جوانی بده
چو داری جوانی و اقبال هست
به رود و به می شاد باید نشست
چو ترتیب شمشیر کردی تمام
برآرای مجلس به ترتیب جام
جهان گیر در سایه ی تاج و تخت
نگیرد جهان با تو این کار سخت
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر
چنین ابلقی باشدت ناگزیر
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت درآویز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره درآورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانیش بود
تمنای کشور ستانیش بود
کمربند ایرانیان سست کرد
به ایران گرفتن کمر چست کرد
درختی که او سر برآرد بلند
به دیگر درختان رساند گزند
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوشمنش بود و همروز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همی کرد نخجیر در کوه و دشت
فلک وار میشد سری پر شکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
گذشت از قضا بر یکی کوهسار
که بود از بسی گونه در وی شکار
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
به آیین کبکان جنگی به جنگ
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آن را به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی
همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند
ز نظاره ی شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش
برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داوری
زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را
دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته
پرید از بر کبک برتافته
سوی پشته ی کوه پرواز کرد
عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد
به دارا درش کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش
خبر باز جستندی از راز خویش
صدایی شنیدندی از کوه سخت
برآنسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسید پرسنده ی نغز فال
که چون مینماید سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چیره دست؟
به دارای دارا درآرد شکست؟
صدایی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بد باز گفت
از آن فال فرخ دل خسروی
چو کوه قوی یافت پشت قوی
به خرم دلی زان طرف بازگشت
سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبیر بنشست با انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
سخن راند ز اندازه کار خویش
ز پیروزی صلح و پیکار خویش
که چون من به نیروی گیتی پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزیت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنین خواریی چون نهم
به دارا چرا داد باید خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تیغ هست
چو تیغم بود تاجم آید به دست
گر او لشگر آرد به پیکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ایزدی حاصل است
که رایم قوی لشکرم یکدل است
سپه را که فیروزمندی رسد
ز یاران یکدل بلندی رسد
دو درزی ز دل بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را
امیدم چنان شد به نیروی بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن
شما زیرکان از سر یاوری
چه گویید چون باشد این داوری
چه حجت بود پیش دارا مرا
نهانی کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهریار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزین هر دو آمیزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشنتر از ماه باد
تویی آنکه نیروی بینش به توست
برومندی آفرینش به توست
به هر جا که باشی خداوند باش
ز تخمی که کاری برومند باش
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
بگوییم چون بخت شد رهنمای
چنانست رخصت برای صواب
که شه بر مخالف نیارد شتاب
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد
بر او تیغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو یک تیغ برداشتن
ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند
ز دارا نیاید به جز نای و نوش
گر آید به تو خونش آید به جوش
تو زو بیش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبیخون تو تا بیابان زنگ
تماشای او تا شبستان تنگ
تو دین پروری خصم کین پرورست
فرشته دگر اهرمن دیگرست
تو شمشیرگیری و او جام گیر
تو بر سر نشینی و او بر سریر
تو با دادی او هست بیدادگر
تو میزان زور او ترازوی زر
تو بیداری او بی خودی میکند
تو نیکی کنی او بدی میکند
بدان بد که از جمله شهر و سپاه
ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
ببینی که روزی هم آزار او
کسادی درآرد به بازار او
نوازشگری های بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
مکن چون کند باطل از حق گریز
کمربند بیداری بخت گیر
کله داریی کن سر تخت گیر
نباید که بندد تو را این خیال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سری کردن مردم از مردمیست
وگرنه همه آدمی آدمیست
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند
دد و دام را شیر از آن است شاه
که مهمان نوازست در صیدگاه
جهان خوش بدان نیست کاری به دست
به زنجیر و قفلش کنی پای بست
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی
کز اینش ستانی به آنش دهی
جوانمرد پیوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خمیریست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داری و مردی تو راست
بداندیش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد تویی گنج بخش
پدر گرچه با قوت شیر بود
به کین خواستن نرم شمشیر بود
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
چه گویی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت
چو با تیغ تو سرکشی ساختند
به جز سر چه در پایت انداختند
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه
از این قطرهها هم نداری شکوه
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند
هژبر ژیان کی شود صید گور
سیه مارکی روی تابد ز مور
عقابی که نخجیر سازی کند
به فروجکان دست بازی کند
دگر کاختران نیک خواه تواند
همان خاکیان خاک راه تواند
نمودار گیتی گشایی تراست
خلل خصم را مومیایی تراست
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نیاید گزند
به فالی کز اختر توان برشمرد
تو داری درین داوری دستبرد
همان در حروف خط هندسی
تو غالبتری گر سخن بررسی
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتی که با قوت جنگ بود
به مغلوب و غالب چو بشتافتیم
در آن فتح غالب تو را یافتیم
چو پیروز بود آن نمونش به فال
در این هم توان بود پیروز حال
شه از نصرت رهنمایان خویش
حساب جهانگیری آورد پیش
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت
به نیک اختری فال اختر گرفت
به فرخندگی فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسی کو زند فال بد