بیا ساقی از خود رهاییم ده

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 17

پادشاهی اسکندر به جای پدر

ساقی نامه

بیا ساقی از خود رهاییم ده

ز رخشنده می روشناییم ده

میی کو ز محنت رهایی دهد

به آزردگان مومیایی دهد

 

اندرز

سخن سنجی آمد ترازو به دست

درست زر اندود را می‌شکست

تصرف در آن سکه بگذاشتم

کزان سیم در زر خبر داشتم

گر انگشت من حرف‌گیری کند

ندانم کسی کو دبیری کند

ولی تا قوی دست شد پشت من

نشد حرف گیر کس انگشت من

نبینم به بدخواهی اندر کسی

که من نیز بدخواه دارم بسی

ره من همه زهر نوشیدنست

هنر جستن و عیب پوشیدنست

بدان ره که خود را نمودم نخست

قدم داشتم تا به آخر درست

دباغت چنان دادم این چرم را

که برتابد آسیب و آزرم را

چنان خواهم از پاک پروردگار

کزین ره نگردم سرانجام کار

 

داستان

گزارای نقش گزارش پذیر

که نقش از گزارش ندارد گزیر

چنین نقش بندد که چون شاه روم

به ملک جهان نقش برزد به موم

ولایت ز عدلش پر آوازه گشت

بدو تاج و تخت پدر تازه گشت

همان رسمها کز پدر دیده بود

نمود آنچه رایش پسندیده بود

همان عهد دیرینه بر جای داشت

علمهای پیشینه بر پای داشت

به دارا همان گنج زر می‌سپرد

برآن عهد پیشینه پی می‌فشرد

ز فرمانبران ملک فیلقوس

نشد کس در آن شغل با وی شموس

که بود از پدر دوست انگیزتر

به دشمن کشی تیغ او تیزتر

چنان شد که با زور بازوی او

نچربید کس در ترازوی او

چو در زور پیچیدی اندام را

گره برزدی گوش ضرغام را

کباده ز چرخه کمان ساختی

به هر گشتنی تیری انداختی

به نخجیر گه شیری کردی شکار

ز گور و گوزنش نرفتی شمار

ربود از دلیران تواناتری

سر زیرکان شد به داناتری

چو خطش قلم راند بر آفتاب

یکی جدول انگیخت از مشک ناب

فلک زان خط جدول انگیخته

سواد حبش را ورق ریخته

حساب جهانگیری آورد پیش

جهان را زبون دید در دست خویش

همش هوش دل بود و هم زوردست

بدین هر دو بر تخت شاید نشست

به هر کار کو جست نام آوری

در آن کار دادش فلک یاوری

همه روم از آن سرو نوخاسته

به ریحان سرسبزی آراسته

ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای

رسیده به هر کشور افسانه‌ای

گهی راز با انجمن می‌نهاد

گه از راز انجم گره می‌گشاد

به انبوه می با جوانان گرفت

به خلوت پی کاردانان گرفت

نه آن کرد با مردم از مردمی

که آید در اندیشه ی آدمی

به آزردن کس نیاورد رای

برون از خط عدل ننهاد پای

به بازارگانان رها کرد باج

نجست از مقیمان شهری خراج

ز دیوان دهقان قلم برگرفت

به بی‌مایگان هم درم درگرفت

عمارت همی کرد و زر می‌فشاند

همه خار می‌کند و گل می‌نشاند

به هر ناحیت نام داغش کشید

به مصر و حبش بوی باغش کشید

گشاده دو دستش چو روشن درخش

یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش

ترازو خود آن به که دارد دو سر

یکی جای آهن یکی جای زر

هر آن کار کاقبال را درخورست

به آهن چو آهن به زر چون زرست

چنان دادگر شد که هر مرز و بوم

زدی داستان کای خوشا مرز روم

ارسطو که دستور درگاه بود

به هر نیک و بد محرم شاه بود

سکندر به تدبیر دانا وزیر

به کم روزگاری شد آفاق گیر

وزیری چنین شهریاری چنان

جهان چون نگیرد قراری چنان

همه کار شاهان گیتی نکوه

ز رای وزیران پذیرد شکوه

ملک شاه و محمود و نوشیروان

که بردند گوی از همه خسروان

پذیرای پند وزیران شدند

که از جمله ی دور گیران شدند

شه ما که بدخواه را کرد خرد

برای وزیر از جهان گوی برد

مرا و تو را گه شود پای سست

تن شاه باید که ماند درست

مبادا که شه را رسد پای لغز

که گردد سر ملک شوریده مغز

چو با شه کند چشم بد بازیی

کند دیو با فتنه دم سازیی

جهان دادخواهست و شه دادگیر

ز داور نباشد جهان را گزیر

جهان را به صاحب جهان نور باد

وزین داوری چشم بد دور باد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها