بیا ساقی آن آب حیوان گوار

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – شرف نامه – شماره 15

آغاز داستان و نسب اسکندر

ساقی نامه

بیا ساقی آن آب حیوان گوار

به دولت سرای سکندر سپار

که تا دولتش بوسه بر سر دهد

به میراث خوار سکندر دهد

 

داستان

گزارنده ی نامه ی خسروی

چنین داد نظم سخن را نوی

که از جمله ی تاجداران روم

جوان دولتی بود از آن مرز و بوم

شهی نامور نام او فیلقوس

پذیرای فرمان او روم و روس

به یونان زمین بود مأوای او

به مقدونیه خاص‌تر جای او

نو آیین‌ترین شاه آفاق بود

نوازاده ی عیص اسحق بود

چنان دادگر بود کز داد خویش

دم گرگ را بست بر پای میش

گلوی ستم را بدان سان فشرد

که دارا بدان داوری رشک برد

سبق جست بر وی به شمشیر و تاج

فرستاد کس تا فرستد خراج

شه روم را بود رایی درست

رضا جست و با او خصومت نجست

کسی را که دولت کند یاوری

که یارد که با او کند داوری

فرستاد چندان بدو گنج و مال

کزو دور شد مالش بد سگال

بدان خرج خشنود شد شاه روم

ز سوزنده آتش نگهداشت موم

چو فتح سکندر درآمد به کار

دگرگونه شد گردش روزگار

نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت

سنان را سر از سنگ خارا گذاشت

در این داستان داوریها بسیست

مرا گوش بر گفته ی هر کسیست

چنین آمد از هوشیاران روم

که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم

به آبستنی روز بیچاره گشت

ز شهر و ز شوی خود آواره گشت

چو تنگ آمدش وقت بار افکنی

بر او سخت شد درد آبستنی

به ویرانه ای بار بنهاد و مرد

غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد

که گویی که پرورد خواهد تو را

کدامین دده خورد خواهد تو را

وز این بی خبر بد که پروردگار

چگونه ورا پرورد وقت کار

چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند

چه اقبالها در کنارش کشند

چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند

کس بی کسانش به جایی رساند

که ملک جهان را ز فرهنگ و رای

شد از قاف تا قاف کشور گشای

ملک فیلقوس از تماشای دشت

شکار افکنان سوی آن زن گذشت

زنی دید مرده بدان رهگذر

به بالین او طفلی آورده سر

ز بی شیری انگشت خود می‌مزید

به مادر بر انگشت خود می‌گزید

بفرمود تا چاکران تاختند

به کار زن مرده پرداختند

ز خاک ره آن طفل را برگرفت

فرو ماند از آن روز بازی شگفت

ببرد و بپرورد و بنواختش

پس از خود ولیعهد خود ساختش

دگرگونه دهقان آذر پرست

به دارا کند نسل او باز بست

ز تاریخها چون گرفتم قیاس

هم از نامه مرد ایزد شناس

در آن هر دو گفتار چستی نبود

گزافه سخن را درستی نبود

درست آن شد از گفته ی هر دیار

که از فیلقوس آمد آن شهریار

دگر گفتها چون عیاری نداشت

سخنگو بر آن اختیاری نداشت

چنین گوید آن پیر دیرینه سال

ز تاریخ شاهان پیشینه حال

که در بزم خاص ملک فیلقوس

بتی بود پاکیزه و نوعروس

به دیدن همایون به بالا بلند

به ابرو کمانکش به گیسو کمند

چو سروی که پیدا کند در چمن

ز گیسو بنفشه ز عارض سمن

جمالی چو در نیم‌روز آفتاب

کرشمه کنان نرگسی نیم خواب

سر زلف پیچان چو مشک سیاه

وزو مشکبو گشته مشکوی شاه

بر آن ماه‌رو شه چنان مهربان

که جز یاد او نامدش بر زبان

به مهرش شبی شاه در بر گرفت

ز خرمای شه نخلبن برگرفت

شد از ابر نیسان صدف باردار

پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار

چو نه مه برآمد بر آبستنی

به جنبش درآمد رگ رستنی

به وقت ولادت بفرمود شاه

که دانا کند سوی اختر نگاه

ز راز نهفته نشانش دهد

وز آن جنبش آرام جانش دهد

شناسندگان برگرفتند ساز

ز دور فلک باز جستند راز

به سیر سپهر انجمن ساختند

ترازوی انجم برافراختند

اسد بود طالع خداوند زور

کزو دیده ی دشمنان گشت کور

شرف یافته آفتاب از حمل

گراینده از علم سوی عمل

عطارد به جوزا برون تاخته

مه و زهره در ثور جا ساخته

بر آراسته قوس را مشتری

زحل در ترازو به بازیگری

ششم خانه را کرده بهرام جای

چو خدمتگران گشته خدمت نمای

چنین طالعی کآمد آن نور ازو

چه گویم زهی چشم بد دور ازو

چو زاد آن گرامی به فالی چنین

برافروخت باغ از نهالی چنین

در احکام هفت اختر آمد پدید

که دنیا بدو داد خواهد کلید

از آن فرخی مرد اخترشناس

خبر داد تا کرد خسرو سپاس

شه از مهر فرزند پیروز بخت

در گنج بگشاد و بر شد به تخت

به شادی گرایید از اندوه و رنج

به خواهندگان داد بسیار گنج

به پیروزی آن می مشکبوی

می و مشک می‌ریخت بر طرف جوی

چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو

خرامنده شد چون خرامان تذرو

شد از چنبر مهد میدان گرای

ز گهواره در مرکب آورد پای

کمان خواست از دایه و چوبه تیر

گهی کاغذش بر هدف گه حریر

چو شد رسته‌تر کار شمشیر کرد

ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد

وز آن پس نشاط سواری گرفت

پی شاهی و شهریاری گرفت

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها