نظامی گنجوی – خسرو و شیرین – شماره 51
پاسخ دادن خسرو شیرین را
چو خسرو دید کان ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره سازی
به گستاخی درآمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام
چو می خوردی و می دادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار
به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نهای؟ حقا که هستی
تو را این کبک بشکستن چه سود است
که باز عشق کبکت را ربودهاست
وگر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خمیه بر عیوق میزن
درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردنافرازان گریز است
تو خود دانی که در شمشیربازی
هلاک سر بود گردنفرازی
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی میفروشد
بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
مرا از لعل تو بوسی تمامست
حلالم کن که آن نیزم حرامست
وگر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
تو را هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری
ندارم زهره ی بوس لبانت
چه بوسم؟ آستین یا آستانت
نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنیگیری به من ده
بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی
چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو
چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کآب خیزد بیش خیزد
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
به روز پاک رختم را برد پاک
به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیرم
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بیزهره باشد
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند
تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم
شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنایی زنده دارم
حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو میخر بنده تا من میفروشم
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو میده بوسه تا من میشمارم
بیا تا از در دولت درآییم
چو دولت خوش برآمد خوش برآییم
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه ی فردا چه داریم
مکن بازی بدان زلف شکنگیر
به من بازی کن امشب دست من گیر
به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز
ز جان شیرینتری ای چشمه ی نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
چو شکر گر لبت بوسم وگر پای
همه شیرینتر آید جایت از جای
همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کمکاری تو را شیرین نگفتند
درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی