نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 8
آغاز داستان
سر فیلسوفان یونان گروه
جواهر چنین آرد از کان کوه
که چون یک ره آن شاه گیتی نورد
ز گردش به گردون برآورد گرد
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور
ز رامش سوی دانش آورد رای
پژوهشگری کرد با رهنمای
دماغ فلک را به اندیشه سفت
در بستگیها گشاد از نهفت
سخن را نشان جست بر رهبری
ز یونانی و پهلوی و دری
از آن پارسی دفتر خسروان
که بر یاد بودش چو آب روان
ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم
چه از جنس یونان چه از جنس روم
بفرمود تا فیلسوفان همه
کنند آن چه دانش بود ترجمه
ز هر در به دانش دری درکشید
وز آن جمله دریایی آمد پدید
صدف چون ز هر گوهری گشت پر
پدید آمد از روم دریای در
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان
کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
خبر یافتند از ره کین و مهر
که در هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون زان صدفهای گوهر فشان
برون ز انطیاخس نبینی نشان
چنین چند نوباوه ی عقل و رای
پدید آمد از شاه کشور گشای
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر کز طریق هنر پروری
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
به دانش بود مرد را پایگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد
مهان سوی دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند
شد آواز یونان به دانش بلند
کنون کان نواحی ورق درنوشت
زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتی گر چه بر چرخ بست
به طاعتگهش بود دایم نشست
نهانخانهای داشتی از ادیم
بر او هیچ بندی نه از زر و سیم
یکی خرگه از شوشه ی سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید
دلش چون شدی سیر ازین دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه
نهادی کلاه کیانی ز سر
به خدمتگری چست بستی کمر
زدی روی بر روی آن خاک پاک
برآوردی از دل دمی دردناک
ز رفته سپاسی برآراستی
به آینده هم یاریی خواستی
هر آن فتح کاقبالش آورد پیش
ز فضل خدا دید نز جهد خویش
دعا کردنش بین چه در پرده بود
همانا که شاهی دعا کرده بود
دعا کاید از راه آلودگی
نیارد مگر مغز پالودگی
چو صافی بود مرد مقصود خواه
دعا زود یابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهی گرفت
جهان را بدین نیک راهی گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و می
بدو نیک را برنگیرند پی
به کس بر جوی جور نگذاشتی
جهان را به میزان نگه داشتی
اگر پیره زن بود و گر طفل خرد
گه داد خواهی بدو راه برد
بدین راستی بود پیمان او
که شد هفت کشور به فرمان او
به تدبیر کارآگهان دم گشاد
ز کارآگهی کار عالم گشاد
وگرنه یکی ترک رومی کلاه
به هند و به چین کی زدی بارگاه
شنیدم که هر جا که راندی چو کوه
نبودی درش خالی از شش گروه
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست
زبان آورانی که وقت شتاب
کلیچه ربودندی از آفتاب
حکیمان باریک بین بیش از آن
که رنجانم اندیشه ی خویش از آن
ز پیران زاهد بسی نیکمرد
که در شب دعایی توانند کرد
به پیغمبران نیز بودش پناه
وزین جمله خالی نبودش سپاه
چو کاری گره پیش باز آمدی
به مشکل گشادن نیاز آمدی
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی
به اندازه ی جهد خود هر کسی
در آن کار یاری نمودی بسی
به چندین رقیبان یاریگرش
گشاده شدی آن گره بر درش
به تدبیر پیران بسیار سال
به دستوری اختر نیک فال
چو زین گونه تدبیر ساز آمدی
دو اسبه غرض پیشباز آمدی
کجا دشمنی یافتی سخت کوش
که پیچیدی از سخت کوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی
به زر کار خود را چو زر ساختی
اگر دشمن زر بدی دشمنش
به آهن شدی کار چون آهنش
گر آهن نبودی بر آن در کلید
به افسونگران چاره کردی پدید
گر افسونگر از چاره سرتافتی
به مرد زبان دان فرج یافتی
چو زخم زبان هم نبودی پسند
ز رای حکیمان شدی بهرهمند
ز چاره حکیم ار هراسان شدی
به زهد و دعا سختی آسان شدی
گر از زاهدان بودی آن کار بیش
به پیغمبران بردی آن کار پیش
و گر زین همه بیش بودی شمار
به ایزد پناهیدی انجام کار
پناهنده ی بخت بیدار او
شدی یار او ساختی کار او
ز هر عبره کاندر شمار آمدش
نمودار عبرت به کار آمدش
ز بزم طرب تا به شغل شکار
ندیدی به بازیچه در هیچ کار
یکی روز می خوردن آغاز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد
به رامش نشستند رامشگران
کشیدند بزمی کران تا کران
سرایندهای بود در بزم شاه
که شه را درو بیش بودی نگاه
وشی جامهای داشتی هفت رنگ
چو گل تار و پودش برآورده تنگ
تماشای آن جامه ی نغز باف
دل شاه را داده بر وی طواف
بر آن جامه ی چون گل افروخته
ز کرباس خام آستر دوخته
خداوند آن جامه ی نغز کار
گران جامه زو تا بسی روزگار
ز بس زخمه ی دود و تاراج گرد
وشی پوش را جامه شد سالخورد
چو خندید بر یکدگر تار و پود
سرآینده را آخر آمد سرود
کهن جامه را داد سازی دگر
وشی زیر کرد آستر بر زبر
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کی مدبر بدسرشت
چرا پره ی سرخ گل ریختی
به خار مغیلان درآویختی
حریرت چرا گشت بر تن پلاس
چه داری شبه پیش گوهر شناس
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
به جان و سرشاه سوگند خورد
که این جامه بود آنکه بود از نخست
ز بومش دگرگونه نقشی نرست
جز آن نیست کز تو عمل کردهام
درون را به بیرون بدل کردهام
خلق بود بیرون نهفتم ز شاه
خلقتر شدم چون درون یافت راه
شه از پاسخ مرد دستان سرای
فروماند سرگشته لختی به جای
از آن پس که خلقان او تازه کرد
به خلقش کرم بیش از اندازه کرد
ز گریه بپیچید و در گریه گفت
که پوشیده به راز ما در نهفت
گر از راز ما برگشایند بند
بگیرد جهان در جهان بوی گند
چو از نقش دیبای رومی طراز
سر عیبه زینسان گشایند باز
به ار ما درین مجمر نقره پوش
چو عود سیه برنداریم جوش
که خوبان به خاکستر عود و بید
کنند از سر خنده دندان سفید