نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 51
انجامش روزگار سقراط
مغنی نامه
درآر ای مغنی سرم را ز خواب
به ابریشم رود و چنگ و رباب
مگر کآب آن رود چون آب رود
به خشگی کشی تر آرد فرود
داستان
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پیش اجل رفت باز
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند
تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوی سفر بزمهای زد بلند
چنین گفت چون مدت آمد به سر
نشاید شدن مرگ را چارهگر
در آن خواب کافسرده بالین بود
نشست یکایک به پایین بود
چو دیدند کان مرغ علوی خرام
برون رفت خواهد به زودی ز دام
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهر بند
فروماند از جنبش اعضای تو
کجا به بود ساختن جای تو
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گرم باز یابید گیرید پای
به هر جا که خواهید سازید جای
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فرو برد چون دیگران سر به آب
شدند آگه آن زیرکان در نهفت
که استاد دانا بدیشان چه گفت