مغنی تویی مرغ ساعت شناس

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 41

وصیت نامه اسکندر

مغنی نامه

مغنی تویی مرغ ساعت شناس

بگو تا ز شب چندی رفتست پاس

چو دیر آمد آواز مرغان به گوش

از آن مرغ سغدی برآور خروش

 

وصف خزان

چو باد خزانی درآمد به دشت

دگرگونه شد باغ را سرگذشت

از آن باد بر باد شد رخت باغ

فرو مرد بر دست گلها چراغ

زراندود شد سبزه ی جویبار

ریاحین فرو ریخت از برگ و بار

درختان ز شاخ آتش افروختند

ورقهای رنگین بر او سوختند

به بازار دهقان درآمد شکست

نگهبان گلبن در باغ بست

فسرده شد آن آبهای روان

که آمد سوی برکه ی خسروان

نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب

درافکنده دیوار گشته خراب

به جای می و ساقی و نوش و ناز

دد و دام کرده بدو ترکتاز

گرفته زبان مرغ گوینده را

خسک بر گذر باد پوینده را

تماشا روان باغ بگذاشته

مغان از چمن رخت برداشته

به سوهان زده سبلت آفتاب

چو سوهان پر از چین شده روی آب

تهی مانده باغ از رخ دلکشان

نه از بلبل آوا نه از گل نشان

زده خار بر هر گلی داغها

نوایی و برگی نه در باغها

به هنگام آن برگ ریزان سخت

فرو پژمرید آن کیانی درخت

سکندر سهی سرو شاهنشهی

شد از رنج پر، وز سلامت تهی

دمه سرد و شه با دم سرد بود

جهانگرد را با جهان گرد بود

چو بنیاد دولت به سستی رسید

توانا به ناتندرستی رسید

شکسته شد آن مرغ را پر و بال

که جولان زدی در جهان ماه وسال

بپژمرد لاله بیفتاد سرو

به چنگال شاهین تبه شد تذرو

طبیبان لشگر بزرگان شهر

نشستند بر گرد سالار دهر

مداوای بیماری انگیختند

ز هرگونه شربت برآمیختند

ز قاروره و نبض جستند راز

نشیننده را رفتن آمد فراز

طبیب ار چه داند مداوا نمود

چو مدت نماند از مداوا چه سود

پژوهش کنان چاره جستند باز

نیامد به کف عمر گم گشته باز

به چاره‌گری نامد آن در به چنگ

که پوینده یابد زمانی درنگ

چو وقت رحیل آید از رنج و درد

زمانه برآرد بهانه به مرد

چنان افشرد روزگارش گلو

که بر مرگ خویش آیدش آرزو

سگالش بسی شد در آن رنج و تاب

نیفتاد از آن جمله رایی صواب

چراغی که مرگش کند دردمند

هم از روغن خویش یابد گزند

هر آن میوه‌ای کو بود دردناک

هم از جنبش خود درافتد به خاک

پزشکی که او چاره ی جان کند

چو درمانده بیند چه درمان کند

شناسنده ی حرف نه تخت نیل

حساب فلک راند بر تخت و میل

رخ طالع اصل بی نور یافت

نظرهای سعدان از او دور یافت

ندید از مدارای هیچ اختری

در آزرم هیلاج یاریگری

چو دید اختران را دل اندر هراس

هراسنده شد مرد اخترشناس

چو اسکندر آیینه در پیش داشت

نظر در تنومندی خویش داشت

تنی دید چون موی بگداخته

گریزنده جانی به لب تاخته

نه در طبع نیرو نه در تن توان

خمیده شده زاد سرو جوان

چو شمع از جدا گشتن جان و تن

به صد دیده بگریست بر خویشتن

طلب کرد یاران دمساز را

به صحرا نهاد از دل آن راز را

که کشتی درآمد به گرداب تنگ

دهن باز کرد آن دمنده نهنگ

خروش رحیل آمد از کوچگاه

به نخجیر خواهد شدن مهد شاه

فلک پیش ازین بر من آسوده گشت

به آسایشم داشت بر کوه و دشت

به کینه کند در من اکنون نگاه

همان مهربانی شد از مهر و ماه

چنان بر من آشفته شد روزگار

که ره ناورم سوی سامان کار

چه تدبیر سازم که چرخ بلند

کلاه مرا در سر آرد کمند

کجا خازن لشگر و گنج من

به رشوت مگر کم کند رنج من

کجا لشگرم تا به شمشیر تیز

دهند این تبش را ز جانم گریز

سکندر منم خسرو دیو بند

خداوند شمشیر و تخت بلند

کمر بسته و تیغ برداشته

یکی گوش ناسفته نگذاشته

به طوفان شمشیر زهر آب خورد

ز دریای قلزم برآورده گرد

بسی خرد را کرده از خود بزرگ

بسی گوسفندان رهانده ز گرگ

شکسته بسی را به هم بسته‌ام

بسی بسته را نیز بشکسته‌ام

ستم را به شفقت بدل کرده نیز

بسا مشکلی را که حل کرده نیز

ز قنوج تا قلزم و قیروان

چو میغی روان بود تیغم روان

چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد

نه زنجیر دام گلوگیر شد

نبشتم بسی کوه و دریا و دشت

کز آنسان کسی در نداند نبشت

به دارای دولت سرافراختم

ز دارا به دولت سرانداختم

زدم گردن فور قتال را

گرفتم به چین جای چیپال را

ز قابیل و هابیل کین خواستم

ز ناسک به منسک ره آراستم

فرو شستم از ملک رسم مجوس

برآوردم آتش ز دریای روس

شدم بر سر تخت جمشید وار

ز گنج فریدون گشادم حصار

برانداختم دخمه ی عاد را

گشادم در قصر شداد را

سراندیب را کار بر هم زدم

قدم بر قدمگاه آدم زدم

خبر دادم از رستم و لخت او

هم از جام کیخسرو و تخت او

ز مشرق به مغرب رساندم نوند

همان سد یاجوج کردم بلند

به قدس آوریدم چو آدم نشست

زدم نیز در حلقه ی کعبه دست

ز ظلمات مشعل برافروختم

به ظلم جهان تخته بردوختم

به بازی نیندوختم هیچ نام

به غفلت نپرداختم هیچ گام

به هر جا که رفتن بسیچیده‌ام

سر از داد و دانش نپیچیده‌ام

هوایی کزو سنگ خارا گداخت

چو نیروی تن بود با ما بساخت

کنون در شبستان خز و پرند

چو نیرو نماندم شدم دردمند

سرآمد به بالین چو تن گشت سست

نپاید به بالین سر تندرست

سیه تا سیه دیدم این کارگاه

ز ریگ سیه تا به آب سیاه

گرم بازپرسی که چون بوده‌ام

نمایم که یک دم نپیموده‌ام

بدان طفل یک روزه مانم که مرد

ندیده جهان را همی جان سپرد

جهان جمله دیدم ز بالا و زیر

هنوزم نشد دیده از دید سیر

نه این سی و شش گر بود سی هزار

همین نکته گویم سرانجام کار

گشادم در رازهای سپهر

هم از ماه دادم نشان هم ز مهر

جهان دیدگان را شدم حق شناس

جهان آفرین را نمودم سپاس

نبردم به سر عمر در غافلی

مگر در هنرمندی و عاقلی

ز هر دانشی دفتری خوانده‌ام

چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام

گشادم در هر ستمکاره‌ای

ندانم در مرگ را چاره‌ای

به جز مرگ هر مشکلی را که هست

به چاره گری چاره آمد به دست

کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک

که زر می‌فشاندم بر ایشان چو خاک

بیایید گو خاک را زر کنید

مداوای جان سکندر کنید

ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای

برونم جهاند ازین تنگنای

بلیناس کو تا به افسونگری

کند چاره ی جان اسکندری

کجا شد فلاطون پرهیزگار

مگر نکته‌ای با من آرد به کار

نمودار والیس دانا کجاست

بداند مگر کاین گزند از چه خاست

بخوانید سقراط فرزانه را

گشاید مگر قفل این خانه را

دو اسبه به هرمس فرستید کس

مگر شاه را دل دهد یک نفس

برید این حکایت به فرفوریوس

مگر باز خرد مرا زین فسوس

دگر باره گفت این سخن هست باد

درین درد از ایزد توان کرد یاد

ز رنجم در آسایش آرد مگر

براین خاک بخشایش آرد مگر

نگیرد کسم دست و نارد به یاد

بدین بی کسی در جهان کس مباد

چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ

نباید برآوردن آواز هیچ

ز خاکی که سر برگرفتم نخست

همان خاک را بایدم باز جست

از آن پیش که افتم در آن آبکند

سپر بر سر آب خواهم فکند

ز مادر برهنه رسیدم فراز

برهنه به خاکم سپارند باز

سبک بار زادم گران چون شوم

چنان کامدم به که بیرون شوم

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست

چه افزود بر کوه یا  زو چه کاست

من آن مرغم و مملکت کوه من

چو رفتم جهان را چه اندوه من

بسی چون مرا زاد و هم زود کشت

که نفرین بر این دایه ی گوژپشت

ز من گر چه دیدند شفقت بسی

ستم نیز هم دیده باشد کسی

حلالم کنید ار ستم کرده‌ام

ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام

چو مشگین سریرم درآید به خاک

به مشکوی پاکان برد جان پاک

به جای غباری که بر سر کنید

به آمرزش من زبان‌تر کنید

بگفت این و چون کس ندادش جواب

فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها