دگر روز کز عطسه ی آفتاب

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 34

خردنامه افلاطون

دگر روز کز عطسه ی آفتاب

دمیدند کافور بر مشک ناب

فرستاد شه تا به روشن ضمیر

فلاطون نهد خامه را بر حریر

نگارد یکی نامه ی دلنواز

که خوانندگان را بود کارساز

به فرمان شه پیر دریا شکوه

جواهر برون ریخت از کان کوه

ز گوهر فشان کلک فرمانبرش

نبشته چنین بود در دفترش

که بادا فزون ز آسمان و زمین

ز ما آفریننده را آفرین

پس از آفرین کردن کردگار

بساط سخن کرد گوهر نگار

که شاه جهان از جهان برترست

جهان کان گوهر شد او گوهرست

چو گوهر نهادست و گوهر نژاد

خطرناکی گوهر آرد به یاد

نمودار اگر نیک اگر بد کند

به اندازه ی گوهر خود کند

کمین گاه دزدان شد این مرحله

نشاید در او رخت کردن یله

درین پاسگه هر که بیدار نیست

جهانبانی او را سزاوار نیست

جهانگیر چون سر برآرد به میغ

به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ

همان تیغ مردان که خونریز شد

به تدبیر فرزانگان تیز شد

به روز و به شب بزم شاهنشهی

ز دانا نباید که باشد تهی

شه آن به که بر دانش آرد شتاب

نباید که بفریبدش خورد و خواب

دو آفت بود شاه را هم نفس

که درویش را نیست آن دسترس

یک آفت ز طباخه ی چرب دست

که شه را کند چرب و شیرین پرست

دگر آفت از جفت زیبا بود

کزو آرزو ناشکیبا بود

از این هر دو شه را نباشد بهی

که آن پر کند طبع و این تن تهی

نه بسیار کن شو نه بسیار خوار

کز آن سستی آید وزین ناگوار

جهان را که بینی چنین سرخ و زرد

بساطی فریبنده شد در نورد

جهان اژدهاییست معشوق نام

از آن کام نی جان برآید ز کام

نگویم که دنیا نه از بهرماست

که هم شهری ما و هم شهر ماست

نباشیم از اینگونه دنیا پرست

که آریم خوانی به خونی به دست

نهادی که برداشت از خون کند

فروداشتی بی جگر چون کند

از این چار ترکیب آراسته

ز هر گوهری عاریت خواسته

عنان به که پیچیم ازآن پیشتر

که ایشان ز ما باز پیچند سر

اگر آب در خاک عنبر شود

سرانجام گوهر به گوهر شود

خری آبکش بود و خیکش درید

کری بنده غم خورد و خر میدوید

جهان خار در پشت و ما خارپشت

به هم لایقست این درشت آن درشت

دو بیوه به‌هم گفتگو ساختند

سخن را به طعنه درانداختند

یکی گفت کز زشتی روی او

نگردد کسی در جهان شوی تو

دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای

تو در خانه از نیکویی مانده‌ای

چه خسبیم چندین بر این آستان

که با مرگ شد خواب هم‌داستان

کسی کو نداند که در وقت خواب

دگر ره به بیداری آرد شتاب

ز خفتن چو مردن بود در هراس

که ماند به هم خواب و مرگ از قیاس

در این ره جز این خواب خرگوش نیست

که خسبنده ی مرگ را هوش نیست

چه بودی کزین خواب زیرک فریب

شکیبا شدی دیده ی ناشکیب

مگر دیدی احوال نادیده را

پسندیده و ناپسندیده را

وز این بیهده داوری ساختن

زمانی برآسودی از تاختن

چرا از پی یک شکم وار نان

گراینده باید به هر سو عنان

شتاب آوریدن به دریا و دشت

چرا چون به نانی بود بازگشت

شتابندگانی که صاحب دلند

طلبکار آسایش منزلند

گذارند گیتی همه زیر پای

هم آخر به آسایش آرند رای

همه رهروان پیش بینندگان

کنند آفرین بر نشینندگان

سلامت در اقلیم آسودگیست

کزین بگذری جمله بیهودگیست

چه باید درین آتش هفت جوش

به صید کبابی شدن سخت کوش

سرانجام هر باز کوشیدنی

به جز خوردنی نیست و پوشیدنی

چو پوشیدنی باشد و خوردنی

حسابی دگر هست ناکردنی

به دریا در آنکس که جان میکند

هم آنکس که در کوه کان می‌کند

کس از روزی خویش درنگذرد

به اندازه ی خویش روزی خورد

هوس بین که چندین هزار آدمی

نهند آز در جان و زر در زمی

زر آکن که او خاک بر زر کند

خورد خاک و هم خاک بر سر کند

جهان آن کسی راست کو در جهان

خورد توشه ی راه با همرهان

ز کیسه به چربی برد بند را

دهد فربهی لاغری چند را

به یک جو که چربنده شد سنگ خام

بدان خشکیش چرب کردند نام

رهی دور و برگی در آن راه نی

ز پایان منزل کس آگاه نی

نباید غنودن چنان بیخبر

که ناگاه سیلی درآید به سر

نه بودن چنان نیز بی خواب و خورد

که تن ناتوان گردد و روی زرد

کجا عزم راه آورد راه جوی

نراند چو آشفتگان پوی پوی

نگهبان برانگیزد آن راه را

کند بر خود ایمن گذرگاه را

شب و روز بیدار باشد به کار

که بر خفتگان ره زند روزگار

پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش

ندارد به گفتار بیگانه گوش

چو لشگرکشی باشدش ره شناس

ز دشواری ره ندارد هراس

گذر گر به هامون کند گر به کوه

پراکندگی ناورد در گروه

به موکب خرامد چو باران و برف

به هیبت نشیند چو دریای ژرف

زمین خیز آن بوم را یک دو مرد

به دست آرد و سیر دارد به خورد

وز ایشان نهانی کند باز جست

که بی آب تخم از زمین برنرست

به آسانی آن کار گردد تمام

ز سختی نباید کشیدن لگام

چو آید ز یک سر سلامت پدید

سر چند کس را نباید برید

دران ره که دستی قویتر بود

زدن پای پیش آفت سر بود

نشاید درآن داوری پی فشرد

که دعوی نشاید در او پیش برد

چو بر رشته ی کاری افتد گره

شکیبایی از جهد بیهوده به

همه کارها از فرو بستگی

گشاید ولیکن به آهستگی

فرو بستن کار در ره بود

گشایش در آن نیز ناگه بود

سخن گر چه شد گفته بر جای خویش

سخندانی شاه از این هست بیش

به هر جا که راند به نیک اختری

خرد خود کند شاه را رهبری

کسی را که یزدان بود کارساز

بود زآدم و آدمی بی نیاز

دلی را که آرد فرشته درود

به اندیشه ی کس نیاید فرود

اگر من به فرمان شاه جهان

مثالی نبشتم چو کارآگهان

نیاوردم الا پرستش به جای

که اقبال شد شاه را رهنمای

نشد خاطر شاه محتاج کس

خدا و خرد یاور شاه بس

خرد باد در نیک و بد یار او

خدا باد سازنده ی کار او

خردمند چون نامه را کرد ساز

به شاه جهان داد و بردش نماز

دل شه ز بند غم آزاد گشت

از آن نامه ی نامور شاد گشت

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها