مغنی سحرگاه بر بانگ رود

نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 32

رسیدن اسکندر به پیغمبری

مغنی نامه

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

به یادآور آن پهلوانی سرود

نشاط غنا در من آور پدید

فراغت دهم زآنچه نتوان شنید

 

داستان

همان فیلسوف مهندس نهاد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که چون پیشوای بلند اختران

سکندر جهاندار صاحب قران

ز تعلیم دانش به جایی رسید

که دادش خرد بر گشایش کلید

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

به دانستن علمهای نهان

تمامی جز او را نبود از جهان

چو برزد همه علمها را رقوم

چه با اهل یونان چه با اهل روم

گذشت از رصد بندی اختران

نبود آنچه مقصود بودش در آن

سریرش که تاج از تباهی رهاند

عمامه به تاج الهی رساند

نزد دیگر از آفرینش نفس

جهان آفرین را طلب کرد و بس

در آن کشف کوشید کز روی راز

براندازد این هفت کحلی طراز

چنان بیند آن دیدنی را که هست

به دست آرد آن را که نآید به دست

در این وعده می‌کرد شبها به روز

شبی طالعش گشت گیتی فروز

سروش آمد از حضرت ایزدی

خبر دادش از خود در آن بیخودی

سروش درفشان چو تابنده هور

ز وسواس دیو فریبنده دور

نهفته بدان گوهر تابناک

رسانید وحی از خداوند پاک

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

جهان آفرینت رساند درود

برون زانکه داد او جهانبانیت

به پیغمبری داشت ارزانیت

به فرمانبری چون تویی شهریار

چنینست فرمان پروردگار

که برداری آرام از آرامگاه

در این داوری سر نپیچی زراه

برآیی به گرد جهان چون سپهر

درآری سر وحشیان را به مهر

کنی خلق را دعوت از راه بد

به دارنده ی دولت و دین خود

بنا نو کنی این کهن طاق را

ز غفلت فروشویی آفاق را

رهانی جهان را ز بیداد دیو

گرایش نمایی به کیهان خدیو

سر خفتگان را برآری ز خواب

ز روی خرد برگشایی نقاب

تویی گنج رحمت ز یزدان پاک

فرستاده بر بی نصیبان خاک

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

که تا خاکیان از تو یابند بهر

چو بر ملک این عالمت دست هست

به ار ملک آن عالم آری به دست

در این داوری کآوری راه پیش

رضای خدا بین نه آزرم خویش

به بخشایش جانور کن بسیچ

به ناجانور برمبخشای هیچ

گر از جانور نیز یابی گزند

زمانش مده یا بکش یا ببند

سکندر بدان روی بسته سروش

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

چو فرمان چنین آمد از کردگار

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

خمار از سر خلق بیرون کنم

به هر مرز اگر خود شوم مرزبان

چه گویم چو کس را ندانم زبان

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

وز اینم بتر هست بسیار چیز

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

ز دژخیم ترسم که آید هراس

دگر آنکه بر قصد چندین گروه

سپه چون کشم در بیابان و کوه

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

چگونه کنم هر یکی را عذاب

گر آن کور چشمان به من نگروند

ز کری سخنهای من نشنوند

در آن جای بیگانه از خشک و تر

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

وگر دعوی آرم به پیغمبری

چه حجت کند خلق را رهبری

چه معجز بود در سخن یاورم

که دارند بینندگان باورم

در آموز اول به من رسم و راه

پس آنگه ز من راه رفتن بخواه

برآمودگانی چو دریا به در

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

چگونه توان داد پا لغزشان

که آن کبر کم گردد از مغزشان

سروش سراینده ی کار ساز

جواب سکندر چنین داد باز

که حکم تو بر چارحد جهان

روند است بر آشکار و نهان

به مغرب گروهی ست صحرا خرام

مناسک رها کرده ناسک به نام

به مشرق گروهی فرشته سرشت

که جز منسکش نام نتوان نوشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

که بودست هابیلشان رهنمای

گروهی شمالیست اقلیمشان

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

چو تو بارگی سوی راه آوری

گذر بر سپید و سیاه آوری

زناسک به منسک درآری سپاه

ز هابیل یابی به قابیل راه

همه پیش حکمت مسخر شوند

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ندارد کس از سرکشان پای تو

نگیرد کسی در جهان جای تو

تو آن شب چراغی به نیک اختری

شب افروز چون ماه و چون مشتری

که هر جا که تابی به اوج بلند

گشایی ز گنجینه‌ها قفل و بند

چنان کن که چون سر به راه آوری

به دارنده ی خود پناه آوری

به هر جا که موکب درآری به راه

کنی داور داوران را پناه

نیارد جهان آفتی بر سرت

گزندی نه بر تو نه بر لشگرت

وگر زانکه در رهگذرهای نو

کسی بایدت پس رو و پیش رو

به هر جا گرایش کند جان تو

بود نور و ظلمت به فرمان تو

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

تو بینی نبیند تو را هیچکس

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

از آن روشنایی بدو بخش نور

کسی کآورد با تو در سر خمار

براو ظلمت خویش را برگمار

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

فرو میرد از خواری و خیرگی

دگر چون عنان سوی راه آوری

به کشور گشودن سپاه آوری

به هر طایفه کآوری روی خویش

لغت‌های بیگانت آرند پیش

به الهام یاری ده رهنمون

لغت های هر قومی آری برون

زبان دان شوی در همه کشوری

نپوشد سخن بر تو از هر دری

تو نیز آنچه گویی به رومی زبان

بداند نیوشنده بی ترجمان

به برهان این معجز ایزدی

تو نیکی و یابد مخالف بدی

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

پذیرفت از آرنده ی آن پیام

که هست او خداوند و ما بنده نام

وز آن روز غافل نبود از بسیچ

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

به عزم سفر توشه ی راه کرد

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خبرهای نصرت رساندش به گوش

ز هر دانشی چاره‌ای جست باز

که فرخ بود مردم چاره ساز

سگالش گریهای خاطر پسند

که از رهروان باز دارد گزند

به جز سفر اعظم که در بخردی

نشانی بد از مایه ی ایزدی

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

به مشک سیه نقش زد بر حریر

ارسطو نخستین ورق در نوشت

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

فلاطون دگر نامه را نقش بست

ز هر دانشی کآمد او را به دست

سوم درج را کرد سقراط بند

ز هر جوهری کان بود دلپسند

چو گشت این سه فهرست پرداخته

سخنهای با یکدگر ساخته

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

بپیچید و بنهاد در یک نورد

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

به آن درجها دست کردی دراز

ز گنجینه ی هر ورق پاره‌ای

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

چو عاجز شدی رایش از داوری

ز فیض خدا خواستی یاوری

نشست اولین روز بر تخت عاج

به تارک برآورده پیروزه تاج

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

نویسد یکی نامه ی سودمند

بتابید فرهنگ و رای بلند

مسلسل به اندرزهای بزرگ

کزو سازگاری کند میش و گرگ

برون شد وزیر از بر شهریار

ز شه گفته را گشت پذرفتگار

خرد را به تدبیر شد رهنمون

بدان تا ز کان گوهر آرد برون

سر کلک را چون زبان تیز کرد

به کاغذ بر از نی شکرریز کرد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها