نظامی گنجوی – اسکندر نامه – اقبال نامه – شماره 1
به نام ایزد بخشاینده
خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهایی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارنده ی سقف این بارگاه
نگارنده ی نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و داناییش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بودهای بود او
همه رشتهای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کآفریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گویی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست
چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ
همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ
نه گوینده خاکی کس آرد به دست
نه بر آب نقشی توان نیز بست
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست
تواناست بر هر چه او ممکن است
گر آن چیز جنبنده یا ساکن است
تنومند ازو جمله ی کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات
همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام