مولانا – کلیات شمس تبریزی
ترجیع شماره 13
اى ساقيان مشفق سودا فزود سودا
اين زرد چهرگان را حمرا دميد حمرا
اى مير ساقيانم اى دوستگير جانم
هنگام كار آمد مردانه باش مولا
اى عقل و روح مستت آن چيست در دو دستت
پيش آر در ميانه پنهان مدار از ما
اى چرخ بىقرارت وى عقل در خمارت
بگشاد مى كنارت صفرام كرد صفرا
اى خواجه ی فتوت ديباچه ی مروت
اى خسرو نبوت پنهان منوش حلوا
خلوت ز ما گزيدى آیينهاى خريدى
تا جز تو كس نبيند آن چهرههاى زيبا
در هر مقام و مسكن بهر تو ساخت روزن
كز تو شوند روشن اى آفتاب سيما
اندر سواد شب ها از نور روى آن مه
آن چهرههاى ما را بيضا كنند بيضا
آن شور خاك تن را كز غم خراب گشتست
از آب رحمت او خضرا كنيد خضرا
گفتى مرا خمش باش مردانه رو به هش باش
با غير من ترش باش كردم بدان تولا
اين را اگر بنوشى در رحمتى بكوشى
ترجيع ديگر آرم باشد كزان بجوشى
اى نور چشم دل ها چون چشم پيشوایى
اى جان بيازموده كو را تو جانفزایى
هرجا كه روى آرى جان روى در تو دارد
گرچه كه مىنداند اى جان كه تو كجایى
هر جانبى كه هستى در دعوت الستى
هستى دهى و مستى در جود و در عطایى
در دل نهى امانى هر سوش مىكشانى
گه سوى بستگي ها گه سوى دلگشایى
در كوى مستفيدى مرده است نااميدى
كاندر پناه كهفت سگ كرده اوليایی
هر كان طرف شتابد ماهت برو بتابد
هم ملك غيب يابد هم عقل مرتضایی
او را كسى چه گويد كو مستمند جويد
دامن پر از زر آيد كديه كند گدایى
هين شاخ و بيخ اين را نوعى دگر بيان كن
وين بحر بىنشان را بينا كن و عيان كن
اى بازگشته جان ها در وقت جان بريدن
وقت كفن دريدن وقت قبا بريدن
اى گفته جان چه باشد يا خود جهان چه باشد
اى جان به لب رسيدى آمد گه رسيدن
اى دل كه كف گشودى از اين و آن ربودى
چيزى نماندت اكنون الا كه دل طپيدن
گه سيم و زر كشيدى گه سيم بركشيدى
داد آن كشش خمارت هنگام جان كشيدن
اى رفته از تباهى در خون مرغ و ماهى
آنچه چشيد جانشان بايد تو را چشيدن
اى شاد آنكه از حق آموخت سحر مطلق
پيش از اجل چو شيران پيش اجل دويدن
دو گوش را ببستن از عشوه ی حريفان
آن كاخران ببرد پيش از گه بريدن
از خاك زادهاى تو بستان ز خاك مشتى
لب را بشو ز شيرين در وقت دل خريدن
تا شيرخواره باشى دندان دل نرويد
از قوت روح آيد دندان دل دميدن
ميل كباب جويد طبع شراب خوردن
اندر مزيد نايد با شيرها مزيدن
اى در هوس گسسته وى هر دو گوش بسته
پنبه ز گوش بركن تا دانى اين شنيدن
پنبه اگر فكندى پنبه دگر ميفزا
ترجيع ديگر آمد يكدم به خويش بازآ
گم مىشود دل من چون شرح يار گويم
چون گم شوم من از خود او را چگونه جويم
نه جويم نه گويم محكوم دست اويم
ساقى ويست و باقى من جام يا كدويم
از تو شوم حريرى كز خار و خارپشتم
يكتا شوم درين ره گر خود هزار تويم
روحى شوم چو عيسى گريانم از تو بویى
جان را دهم چو موسى گر سيب تو ببويم
من خانه ی خرابم موقوف گنج حسنت
تو آب زندگانى من فرش تو چو جويم
خوى فراخ بوده با مردمان دلم را
تا غير تو نگنجد امروز تنگ خويم
از نادرى حسنت وز دقت خيالت
بىمحرمى بمانده سواى هاىهويم
سيلاب عشق آمد از دره ی بلندى
بهر خدا بسازش از وصل يار بندى
مایيم بندگانت چون تو امير مایى
اى شيوهات شيرين تو جان شيوهابى
آن لب كه بسته باشد خندان كنيش حالى
چشمى كه درد دارد آن را تو توتيایى
سوگند خورده باشم تا من بوم نبينم
سوگند او بسوزد چون چهره برگشایى
هر مرده را كه خواهى برگير و امتحان كن
پاره كند كفن را گيرد قدح نمایی
روزى كه من بميرم بر گور من گذر كن
تا رستخيز مطلق از حى به من نمایى
خود كى بميرد آنكس كو ساقيش تو باشى
سرسبز آن زمينى كش تو كنى سقایى
همراه باش با ما گوياش صد بيابان
تا بر دريم آن ره ما را چو دستوپایى
گفتم به ماه و اختر تانى رويد بر سر
از دورى رهست اين يا خود ز تيرهرایى
اى مه كه بر سمایى گه زاره گه تمامى
در روز چون خفاشى شب صاحب لوایى
شاگرد ماه من شو زير لواش مىرو
تا وارهى ز تلوين ور عصمت خدایى
گفتا اگر تو خواهى كاشكال را بشويم
ترجيع كن كه تا من احوال را بگويم